نتايج جستجو مطالب برچسب : مناجات پارساى آگاه

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 32 – دستور براى رفع مزاحمت مردم

یکى از مریدان نزد پیر مرشد خود آمد و گفت: ((چه کنم که از دست مردم در رنج مى باشم؟! آنها زیاد نزد من مى آیند و وقت عزیز مرا مى گیرند))

پیر مرشد به او گفت: ((به این دستور عمل کن تا از دور تو پراکنده گردند و آن اینکه: به فقیران آنها قرض بده و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 31 – تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنیا

عابدى در جنگلى، دور از مردم زندگى مى کرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت. پادشاه آن عصر به دیدار او رفت و به او گفت: اگر صلاح بدانى به شهر بیا که در آنجا براى تو خانه اى مى سازم که هم در آن عبادت کنى و هم مردم به برکت انفاس تو بهره مند گردند و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 30 – پارسا یعنى وارسته از دلبستگى به دنیا

پادشاهى دچار حادثه خطیرى شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد، مبلغى پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش بر آمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند، کیسه پولى را به یکى از غلامان داد تا آن را در تامین مخارج زندگى پارسایان به مصرف برساند.

آن غلام که خردمندى هوشیار بود هر روز به جستجو براى یافتن زاهد مى پرداخت و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 29 – غم نان و عیال

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 29 – غم نان و عیال

یکى از شاهان، از عابدى عیالمند پرسید: ساعات شبانه روز خود را چگونه مى گذرانى؟

عابد جواب داد: همه شب را با مناجات و سحر را با دعاى روا شدن حاجتها مى گذرانم و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 28 – گله از همسر ناسازگار

با کاروان یاران به سوى دمشق رهسپار شدیم. به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بیابان بیت المقدس نهادم و با حیوانات بیابان مانوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگیان (1) اسیر گشتم. آنها مرا به طرابلس (یکى از شهرهاى شام ) بردند و در آنجا در خندقى همراه یهودیان به کار کردن با گل گماشتند. تا اینکه روزى یکى از رؤساى عرب که با من سابقه اى داشت از آنجا گذر کرد، مرا دید و شناخت.

پرسید: (اى فلان کس! چرا به اینجا آمده اى؟ این چه حال پریشانى است که در تو مى نگرم.)

گفتم: چه گویم که گفتنى نیست!

همى گریختم از مردمان به کوه و به دشت

که از خداى نبودم به آدمى پرداخت (2)

قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت

که در طویله نامردمم بباید ساخت

پاى در زنجیر پیش دوستان

به که با بیگانگان در بوستان

دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم کرد و ده دینار داد و مرا از اسارت فرنگیان نجات بخشید و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش را به همسرى من درآورد و مهریه اش را صد دینار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارى گذاشت، زبان دراز کرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.

زن بد در سراى مرد نکو

هم در این عالمست دوزخ او

زینهار از قرین بد، زنهار!

وقنا ربنا عذاب النار

خلاصه اینکه: آن زن زبان سرزنش و عیبجویى گشود و همچنان مى گفت:

مگر تو آن کس نیستى که پدرم تو را از فرنگیان خرید و آزاد ساخت؟ گفتم: آرى.

من آنم که پدرت مرا با ده دینار از فرنگیان خرید و آزاد نمود، ولى به صد دینار مهریه، گرفتار تو ساخت.

شنیدم گوسفندى را بزرگى

رهانید از دهان و دست گرگى

شبانگه کارد بر حلق بمالید

روان گوسفند از وى بنالید

که از چنگال گرگم در ربودى

چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودى

(1) فرنگ از فرانک گرفته شده که نام قوم آریایى ساکن فرانسه مى باشد. مسلمانان این اسم را بر تمام اروپائیان اطلاق مى کنند. آنها در کنار بیت المقدس با مسلمانان ستیز مى کردند و سعدى را به عنوان مسلمان، اسیر نموده و بردند.

(2) یعنى: زیرا با دل بستن به خدا، دلم به غیر خدا مشغول نبود.

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 27 – دیدار به اندازه موجب محبت بیشتر است

ابوهریره (یکی از اصحاب پیامبر اسلام) هر روز به محضر رسول خداصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم می رسید. پیامبرصلى‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم به او فرمود:

یا ابا هریره زرنی غبا، تزدد حبا

ای ابو هریره! یک روز در میان به دیدار من بیا، تا بر دستی تو بیفزاید.

هر روز میا تا محبت زیاد گردد

از صاحبدلی پرسیدند: (خورشید با اینکه آن همه خوب است، نشنیده ام که کسی او را به دوستی گرفته باشد و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 26 – آرامش در سایه قناعت

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 26 – آرامش در سایه قناعت

عمر یکى از شاهان، به پایان رسید. چون جانشین نداشت چنین وصیت کرد: (صبح، نخستین شخصى که از دروازه شهر وارد گردید، تاج پادشاهى را بر سرش بگذارید و کشور را در اختیارش قرار دهید.)

رجال مملکت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستین کسى که از دروازه شهر وارد شد، یک نفر گدا بود که تمام داراییش یک لقمه نان و یک لباس پروصله، بیش نبود. ارکان دولت و شخصیتهاى برجسته کشور، مطابق وصیت شاه، تاج شاهى بر سر گدا نهادند کلیدهاى قلعه ها و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 25 – اعتراض به عابد بى خبر از عشق

در یکى از سفرهاى مکه، گروهى از جوانان باصفا و پاکدل، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقیق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند. در مسیر راه، عابدى خشک دل با ما همراه شد. چنین حالتى عرفانى را نمى پسندید و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 24   نعره شوریده دل

یک شب از آغاز تا انجام، همراه کاروانى حرکت مى کردم. سحرگاه کنار جنگلى رسیدیم و در آنجا خوابیدیم. در این سفر، شوریده دلى (1) همراه ما بود، نعره از دل برکشید و سر به بیابان زد، و یک نفس به راز و نیاز پرداخت. هنگامى که روز شد، به او گفتم: این چه حالتى بود که

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 22 – گله از عیب جویى مردم

لطف و کرم الهى باعث شد که گم گشته و گمراه شده اى در پرتو چراغ توفیق به راه راست هدایت شد و به مجلس حق پرستان راه یافت و به برکت وجود پارسایان پاک نهاد و باصفا، صفات زشت اخلاقى او به ارزشهاى عالى اخلاقى تبدیل گردید و دست از هوا و هوس کوتاه نمود، ولى عیبجوها در غیاب او همچنان بد مى گفتند و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 19 – کرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازیبا

سعدى مدتى در مدرسه مستنصریه بغداد در نزد شیخ اجل، ابوالفرج بن جوزى (وفات یافته در سال 636 ه. ق) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در این رابطه سعدى مى گوید.

هر قدر که مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى، در پند و اندرز خود مرا از رفتن به بزمهاى آواز و رقص و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 18 – پند لقمان حکیم

کاروانى تجارتى از سرزمین یونان عبور مى کرد و همراهشان کالاهاى گرانبها و بسیارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله کردند و همه اموال کاروانیان را غارت نمودند. بازرگانان به گریه و زارى افتادند و خدا و پیامبرش را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم کنند، ولى رهزنان به گریه و زارى آنها اعتنا ننمودند.

چو پیروز شد دزد تیره روان

چه غم دارد از گریه کاروان

لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکى از افراد کاروان به او گفت: (این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 15 – علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا

یکى از فرزانگان شایسته در عالم خواب پادشاهى را دید که در بهشت است و پارسایى را دید که در دوزخ است، پرسید: علت بهشتى شدن شاه، و دوزخى شدن پارسا چیست، با اینکه مردم بر خلاف این اعتقاد داشتند؟!

ندایى (غیبى )به گوش او رسید که:

این پادشاه به خاطر دوستى با پارسایان به بهشت رفت و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 13 – پرهیز از اظهار نیاز در نزد دشمن

یکى از تهیدستان بر اثر اضطرار و ناچارى، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى دستور داد تا دست دزد را به خاطر دزدى قطع کنند.

صاحب گلیم نزد قاضى آمد و گفت: من دزد را بخشیدم، بنابراین حد دزدى را بر او جارى نکن.

قاضى گفت: شفاعت تو موجب آن نمى شود که حد شرع را جارى نسازم.

صاحب گلیم گفت: اموال من وقف فقیران است، هر فقیرى که

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 1 از 2 12 بعدی
css.php