نتايج جستجو مطالب برچسب : قصه بچه ها

قصه کودکانه: زنبور مغرور

قصه کودکانه: زنبور مغرور

یکی بود یکی نبود، زنبور شیطونی بود که همراه زنبورهای دیگر در دشت‌ها بالا و پایین می‌پرید. روی گل‌ها می‌نشست و غلت می‌خورد و وزوز می‌کرد و با شادمانی کیسه‌های عسل خود را پر از شهد گل‌های خوشمزه می‌کرد. در همین موقع بود که صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت: زنبورهای کارگر همه پشت سر هم. همه به راست حرکت و پرواز کردند به سمت کندو. وقتی به کندو رسیدند با همکاری همدیگر عسل‌ها را جاسازی کردند.

زنبور سرباز داخل شد و گفت: همه زنبورهای کارگر به صف بایستید، ملکه می‌خواهد بیاید. ملکه زنبورها با وقار خاصی وارد شد و قدم زد و به کارهای آنها سرکشی کرد تا اینکه به قسمت عسل‌های زنبور کوچولو رسید. کمی ‌از عسل‌ها برداشت و گفت: نه اصلا خوب نیست. چرا کارت را خوب انجام نمی‌دهی. شنیدم فقط بازیگوشی می‌کنی. مواظب اعمالت باش، باید بیشتر از اینها کار کنی. زنبور کوچولو خود را جمع و جور کرد و

ادامه مطلب / دانلود

قصه کودکانه جالب و آموزنده

قصه کودکانه جالب و آموزنده

موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت: «باید حتما آن را امتحان کنیم! البته فقط یک بار. سه، دو، یک، جانمی…!» توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت. جرینگ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد: «وای، نه!»

موشی به موش موشی گفت: «زود باش! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم.» اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد: «من هم عجب شانسی دارم! چرا همه بلاها سر من می آید؟» موشی حوله آورد و

ادامه مطلب / دانلود

قصه کودکانه چهار خرگوش کوچولو

قصه کودکانه چهار خرگوش کوچولو

روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درختهای سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره ای شنی زیر ریشه های یک درخت زندگی می کردند. اسمهای آنها، فلاپسی، ماپسی، دم پنبه ای و پیتر بود.

یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، حالا شما می توانید بیرون بروید و در مزرعه ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.

بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می خواهم برای خرید بیرون بروم.

پس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می خواست از نانوائی،کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد.

فلاپسی و ماپسی و دم پنبه ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و

ادامه مطلب / دانلود

قصه کودکانه: حسن کچل

قصه کودکانه: حسن کچل

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.

القصه پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و

ادامه مطلب / دانلود
css.php