موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت: «بیا برویم غذا بخوریم.» موش کور کوچولو گفت: «دلم میخواهد از لانه بیرون بروم.»
مادر با تعجب او را نگاه کرد: «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت: «من دلم میخواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید را احساس کنم، دلم میخواهد هرروز آسمان را نگاه کنم.
حرکت ابرها را ببینم. میخواهم بدانم گلها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم.» مادرپرسید: «این حرفها را از کی شنیده ای؟»
موش کور کوچولو گفت: «دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که
ادامه مطلب / دانلود