نتايج جستجو مطالب برچسب : ستارخان

داستان کوتاه ستارخان

داستان کوتاه ستارخان

ستارخان نوشته بود :

من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگه اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد
و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران زمین میخورد …اما تو مشروطه دو بار
اون هم تو یه شب اشک ریختم …

حدود ۹ ماه بود تحت فشار بودیم ..بدون غذا .. بدون لباس..
از قرار گاه اومدم بیرون …چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش ..
دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف …
علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن …
با خودم گفتم آلان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته…

ادامه مطلب / دانلود
css.php