نتايج جستجو مطالب برچسب : رستم و اسفندیار

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت ششم)

رستم نزد شاه رفت و گریان به او آویخت و دوباره او را از رفتن بر حذر داشت سپس برزو جلو آمد و گفت: اگر شاه اجازه دهد چیزی بخواهم. خسرو گفت: هرچه آرزو داری بخواه. برزو گفت: ای شاه با من پیمان ببند که آرزویم را برآوری چون می‌دانم اگر پیمان ببندی آن را نمی‌شکنی. خسرو پذیرفت و پرسید: حال بگو چه می‌خواهی؟ برزو گفت: این جنگ را به من ببخش و بگذار تا هنرم را به تورانیان نشان دهم و اگر کشته شدم همین بس است که کیخسرو دادگر مرا شهره عالم کرد. کیخسرو که چنین دید و نمی‌توانست زیر پیمان بزند، به زال گفت: ای پهلوان او فریب را از تو آموخته است.

بگفتار شیرین چنانم ببست

که پیمان او را نشاید شکست

شهریار به برزو گفت: آماده جنگ شو و افراسیاب را دست‌کم نگیر. برزو زمین ببوسید و گفت: من امروز انتقام سیاوش را از پور پشنگ خواهم گرفت. برزو خروشان نزد افراسیاب رفت و گفت: ای ترک بدبخت با مکر و حیله به جنگ آمدی و این باعث ننگ توست. افراسیاب گفت: پس خسرو کجاست؟ از جنگ پلنگ ترسید؟ چگونه ایرانیان او را شاه می‌خوانند؟ من از جنگ با تو ننگ دارم. برو تا خسرو بیاید. من تو را به اینجا رساندم حالا عزم جنگ با مرا کرده‌ای؟ برزو گفت: ای بداندیش این‌ها نتیجه اعمالت است. تو از سیاوش بهتر نیستی که به دست گروی کشته شد. من از گرسیوز شوم بهترم و گروی را آدم حساب نمی‌کنم. حالا تو سیاوش و من گروی هستم. من انتقام سیاوش را از تو می‌گیرم و سرت را می‌برم. زال از حیله‌گری تو برایم تعریف کرده است. برزو گرز کشید و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت پنجم)

کاری نکن که تو را ببندم و نزد افراسیاب ببرم. زال گفت: ای بیخرد گوش کن حالا پیری را نشانت می‌دهم. دو کتفت را با تیر به هم می‌دوزم و قیامت را جلوی چشمت می‌آورم و از اسب می‌اندازمت و با گرز گردنت را می‌شکنم. زال وقت می‌گذراند تا رستم بیاید. زمانی با شمشیر می‌جنگید و گاهی او را تیرباران می‌کرد. فرامرز نزد رستم رسید و دید که او و برزو مست هستند. رستم به برزو گفت: حتماً طوری شده است که فرامرز آمد. فرامرز همه ماجرا را گفت. سپس رستم از زال پرسید و فرامرز گفت: او وقت می‌گذراند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت چهارم)

سپس رستم به گودرز گفت: تو دانشمندی و طوس بی‌دانش است ولی او از نژاد شاهان است. به دنبال طوس برو و بیاورش و او را نیازار پس گودرز سریع به دنبال طوس رفت. مدتی بعد گیو به رستم گفت: گودرز پیر شده است و طوس مثل دیو است اگرچه گودرز فرزانه است اما طوس دیوانه و کینه‌توز است. من می‌روم و هردو را نزد تو می‌آورم. وقتی خورشید غروب کرد گستهم به پا خاست و به رستم گفت: تو میدانی که من از نوذر شهریار و همین طوس برایم باقی‌مانده است. گیو و گودرز جنگجو هستند و نمی‌دانم چه بر سر طوس بیاید. من برای برادرم می‌ترسم پس بهتر است که به دنبالشان بروم. وقتی گستهم رفت بیژن به فکر افتاد و نگران شد. رستم پرسید: چه شده است؟ بیژن گفت: گیو جوان است و نمی‌دانم چه رفتاری بکند اگر اجازه دهید به دنبالشان بروم. بعد از رفتن بیژن رستم هم به فکر افتاد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت سوم)

رامشگر و مادر برزو به همراه هم همه‌چیز را فراهم کردند و سوهان برای برزو آوردند. شبانگاه رامشگر نگهبان را مست کرد و از زندان گریختند. مادر برزو بیرون شهر منتظر بود. سه‌نفری فرار کردند و سه روز و سه شب درراه بودند تا روز چهارم از دور سیاهی نمودار شد و دیدند که رستم و پهلوانانش مانند گرگین و طوس و گستهم و فریبرز و کاووس و خراد و قارن شاه به‌طرف سیستان می‌آیند. آن سه نفر پشت تلی پنهان شدند. رستم از دور سه نفر را دید که تا آن‌ها را دیدند به بیراهه رفتند. با خود گفت: حتماً جاسوس تورانیان بودند. رستم به گرگین گفت: اسبت را به آن‌سو برسان و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت دوم)

وقتی خبر شکست به کیخسرو رسید پیامی به رستم فرستاد و گفت: کاری بکن. رستم سوار رخش شد و نزد شاه رفت و گفت: این پیشرو کیست؟ تور و افراسیاب هیچ‌وقت خوابش را هم نمی‌دیدند. این جوان کیست؟ یکی از کسانی که در جنگ حضور داشت، گفت: سواری پدید آمد که گویی گرشاسپ با گرزش برگشته است و تاکنون کسی مانند او نبوده است. از تورانیان چنین کارهایی برنمی‌آید. رستم تعجب کرد و به گستهم گفت: آماده نجات برادر شو و من هم برای نجات فریبرز آماده می‌شوم مبادا که آن شاه ترک آن‌ها را بکشد. باهم حمله می‌بریم. پس به راه افتادند و در تاریکی کمین کردند. در خیمه‌گاه توران افراسیاب بر تخت نشسته بود و بزرگان در مجلس بودند. در یکدست برزو و در دست دیگر شیده و تهم قرار داشتند. فریبرز و طوس هم دست‌وپابسته کنار تخت بودند. افراسیاب مست بود. رستم وقتی برزو را دید، گفت: در ایران و توران چنین نامداری نبوده است. افراسیاب به طوس و فریبرز گفت: عمر شما به سررسید و سرتان را مانند سیاوش و نوذر خواهم برید. صبحگاه به سپاهیان میگویم دو دار در جلوی لشگر آماده کنند و شما را به دار می کشم. پس آن‌ها را بردند. رستم که از این موضوع ناراحت بود شمشیر کشید و نگهبان آن دو را کشت و طوس و فریبرز را با خود نزد کیخسرو بردند. صبح که افراسیاب از خواب برخاست دید که بین اطرافیان گفتگو است و خبری از پیران نیست. خبر رسید که طوس و فریبرز را نجات دادند. افراسیاب عصبانی بود. برزو گفت: ناراحت مباش. من در جنگ کار این زابلی را تمام می‌کند.

کوس جنگ زدند و شاه در قلب لشگر ایستاد و طوس در جلو بود و در سمت راست گودرز و گیو و در سمت چپ فریبرز و رهام و زنگه شاوران و گرگین قرار داشتند. افراسیاب هم در چپ هومان و در راست پیران و در جلو برزو را قرارداد. پس برزو رخصت گرفت و جلو رفت و نعره زد که من برزو هستم و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت اول)

کنون بشنو از من تو ای رادمرد

یکی داستانی پر آزار و درد

زمانی که افراسیاب بعد از جریان بیژن از پیکار رستم برگشته بود در حال فرار به همراه پیران و گرسیوز به شنگان رسید و در چشمه‌ای استراحت کرد ناگاه کشاورز تنومندی دید با صورتی سرخ و تنی چون کوه و سینه‌ای فراخ و گرزی به بزرگی درخت در دستش بود. افراسیاب به پیران نگاه کرد و گفت: چهارصد سال از عمرم می‌گذرد و چنین مردی ندیده‌ام. سام نریمان و گرشاسپ هم این‌گونه نبودند، او از ما هراسی ندارد. پس به رویین گفت: به نزدش برو و او را پیش من بیاور تا بفهمیم فرزند کیست و اینجا چه می‌کند؟ رویین نزد مرد رفت و گفت: ای دهقان اینجا چه می‌کنی؟ پور پشنگ، شاه چین با تو کار دارد. برزو به رویین گفت: جهان دار فقط یزدان است که روزی‌ده بندگان می‌باشد. پور پشنگ کیست؟ من نمی‌آیم. رویین خروشید که بس کن و این‌گونه سخن نگو. افراسیاب نبیره فریدون و شاه توران است. چرا این‌گونه حرف می‌زنی؟ برزو گفت: سیاوش از ایران نزدش پناه گرفت و عاقبت بدی در انتظارش بود. شاه من خدای من است. رویین عصبانی شد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات دوم، سرگذشت رستم با کک کوهزاد (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: ملحقات دوم، سرگذشت رستم با کک کوهزاد (قسمت دوم)

زال باخبر شد که رستم نهانی به جنگ کک رفته است، لرزید و گفت: اگر رستم از پس او برنیاید و کشته شود اوغانیان بد بلایی سر زابل می‌آورند. طبل جنگ را زدند و همه جمع شدند. زال گفت: رستم با کودکان به جنگ کک رفته است اگر دوباره او را زنده ببینم سپاس پروردگار را به‌جا می‌آورم و اگر کشته شود تمام اوغان را می‌سوزانم. سپاهی باید فراهم کنیم. مرا در این رزم باری دهید. لشگریان گفتند: ما حاضریم یک تن را هم زنده نمی‌گذاریم. پس زال زره نریمان را پوشید و کمان گرشاسپ را به دست گرفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات دوم، سرگذشت رستم با کک کوهزاد (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: ملحقات دوم، سرگذشت رستم با کک کوهزاد (قسمت اول)

گویند: نزدیک بابل کوهی بسیار بلند بود و یک‌سویش دشت و سوی دیگرش هندوستان قرار داشت و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی می‌کردند.

قلعه‌ای به نام مرباد بالای کوه بود و فرد بدسیرتی به نام کک کوهزاد در آن دژ بود. او از نژاد اوغان بود و هجده‌ساله که بود بلندبالا و قوی و دو رانش مانند ران فیل بود و همه از رزم او گریزان بودند. کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از او بیمناک بود. وی بارها به زال و سام و حتی گرشاسپ حمله برده بود و همیشه پیروز شده بود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به او می‌داد و هرماه هدیه‌هایی به او می‌داد تا راه زابل به هند را نبندد. وقتی رستم از کوه سپند آمد دوازده‌ساله بود و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات اول، داستان جمشید (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: ملحقات اول، داستان جمشید (قسمت دوم)

جمشید پذیرفت و با او ازدواج کرد و روزهای خوشی را با شادی و بوس و کنار گذراندند. بعدازآنکه دختر باردار شد برای اینکه رازش فاش نشود کمتر نزد پدر می‌رفت. پدر به او بدگمان شد پس کنیزی را فرستاد تا بفهمد دخترش مشغول چه‌کاری است. مدتی گذشت و بالاخره دخترک شکمش بزرگ شد و قد چون سروش خمیده گشت و کنیزک فهمید که او باردار است و به شاه خبر داد. شاه وقتی دخترش را دید اخم کرد و گفت: این چه وضعی است؟ تو همان کسی هستی که از مردان دوری می‌کردی؟ این چه‌کار ننگینی بود که کردی؟ دختر برآشفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: ملحقات اول، داستان جمشید (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: ملحقات اول، داستان جمشید (قسمت اول)

بیور نامه‌هایی به جمشید شاه نوشت و گفت: من برجهان مستولی هستم و زیردستت نیستم. کسی شایسته پادشاهی است که بی‌همتا باشد و من همتایی در جهان ندارم.

تو فقط یک جان داری ولی من و مارهایم سه جان در یک بدن هستیم. من از مغزت برای مارهایم خوراک درست می‌کنم. من در جنگ شرکت می‌کنم اگر تو هم ادعایی داری در جنگ شرکت کن. سپس ضحاک نامه را مهر زد و به قشقر داد تا به نزد جمشید ببرد. وقتی قشقر به نزد جمشید رسید، گفت: بیور پیامی برای شما فرستاده است اگر دستور بدهید به شما بدهم ولی قبلاً به من امان بدهید زیرا من فقط یک پیک هستم.جمشید امان داد و نامه را گرفت و خواند و وقتی به مضمون نامه پی برد هراسان شد اما به روی خود نیاورد و به قشقر گفت: این بدگوهر زندگانیش به پایان رسیده است. می‌دانستم او عاصی می‌شود. او را به بند می‌کشم و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و هفتم، پادشاهی یزدگرد

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و هفتم، پادشاهی یزدگرد

پادشاهی یزدگرد بیست سال بود. وقتی یزدگرد به پادشاهی رسید به پند و نصیحت پرداخت و گفت:

اگر شاه هم باشی بالاخره خشت بالینت است. ما از فریدون و جمشید و پرویز و کاووس که برتر نیستیم همه مردند و حالا من که فرزند نوشیروان هستم و پدرانم تاجدار بودند تا وقتی زنده هستم ریشه بدی‌ها را می‌کنم و با آن‌ها مبارزه می‌کنم. در این دنیا فقط نام جاوید است که می‌ماند.بزرگان به او آفرین گفتند و پادشاهی یزدگرد همچنان ادامه داشت تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در بین اعراب امیر بود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدین‌سان بخت ساسانیان تیره گشت.وقتی یزدگرد آگاه شد از هر سو سپاه جمع کرد و دستور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به عهده بگیرد. رستم ستاره‌شناس و بیداردل و باهوش بود. نزد یزدگرد رفت و تعظیم کرد. شاه او را ستود و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و ششم، پادشاهی پوران دخت و آزرم دخت و فرخ زاد

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و ششم، پادشاهی پوران دخت و آزرم دخت و فرخ زاد

پادشاهی پوران دخت شش ماه بود. بالاخره دختری به نام پوران که از نژاد ساسان بود را یافتند و بر تخت نشاندند.

پوران دخت گفت: نمی‌خواهم کسی درویش بماند و همه را توانگر می‌کنم. از کشور بدخواهان را دور خواهم کرد و بر آئین شاهان رفتار می‌کنم. سپس پیروزخسرو را طلبید و به او گفت: به خاطر کاری که با شاه کردی باید مجازات شوی پس او را به کره‌اسبی بستند و به گردنش هم پالهنگی زدند و سواران با کمند کره را به تاختن تحریک کردند تا خون از بدن او روان شد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و پنجم، پادشاهی قباد مشهور به شیرویه

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و پنجم، پادشاهی قباد مشهور به شیرویه

پادشاهی قباد هفت ماه بود. وقتی قباد بر تخت نشست همه بزرگان ایران بر او آفرین کردند و تبریک گفتند. شیروی توسط خرادبرزین و اشتاد پیامی نزد پدرش فرستاد و از کارهای بیدادی که کرده بود صحبت کرد و از او خواست تا از یزدان پوزش بطلبد و به او گفت: این خواست من نبود بلکه ایرانیان این‌طور خواستند چون تو از راه دین رو برگرداندی، خداوند هم کیفرت را داد. اول اینکه پسر پاک خون پدر نباید بریزد دیگر اینکه گیتی از آن توست و همه از دست‌تو ناراحتند و سوم اینکه بزرگان به خاطر کارهای تو پراکنده شدند و به چین و روم رفتند چهارم اینکه قیصر همه کار برایت کرد و سپاه و دخترش را به همراه گنج بسیار به تو داد و فقط دار مسیحا را از تو می‌خواست ولی تو ندادی. پنجم اینکه آز بر تو چیره شد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و چهارم، ساختن ایوان مدائن

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و چهارم، ساختن ایوان مدائن

شخصی روشن‌ضمیر که صدوبیست سال از عمرش می‌گذشت چنین تعریف کرد که: خسرو افرادی را به روم و هند و چین فرستاد و کارگرانی از هر کشوری که نامی داشت، جمع کرد و صد مرد از میان آن‌ها برگزید که از اهواز و ایران و روم بودند و از بین این صد نفر سی نفر را برگزید و از بین سی نفر سه نفر را انتخاب نمود که دو رومی و یک پارسی بودند. از بین این سه نفر هم یک رومی که در هندسه سررشته داشت را برگزید. خسرو به او گفت: می‌خواهم جایی بسازی که تا دویست سال دیگر هم خراب نشود و برای فرزندانم بماند. رومی که فرغان نام داشت کار را آغاز کرد و دیوار ایوان را کشید و چون به خم ایوان رسید به شاه گفت که باید صبر کرد. شاه که عجله داشت، پرسید چقدر زمان می‌خواهی و دستور داد تا سی هزار درم به او دادند. مهندس که می‌دانست اگر عجله کند سقف فرومی‌ریزد شبانه ناپدید شد. وقتی خسرو فهمید که فرغان ناپدیدشده است خیلی ناراحت شد. هرچه دنبالش گشتند پیدایش نکردند و سه سال گذشت تا اینکه فرغان برگشت. شاه گفت: این چه‌کار زشتی بود که کردی؟ رومی گفت: اگر عجله می‌کردم دیوار فرومی‌ریخت. شاه دلیلش را پذیرفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و سوم، تخت طاقدیس

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و سوم، تخت طاقدیس

ساخته‌شدن تخت طاقدیس ابتدا به‌وسیله فریدون بنیان نهاده شد. بدین‌سان که مردی به نام جهن¬برزین که در کوه دماوند زندگی می‌کرد برای شاه تختی ساخت و گهرهایی در اطراف آن قرارداد. شاه فریدون از آن خوشش آمد و سی هزار درم و تاج زرین و دو گوشوار به او داد و منشور ساری و آمل را به نام او زد. بدین‌سان هرکس به پادشاهی رسید چیزی به آن اضافه کرد تا در زمان کیخسرو که فراوان به آن تخت افزود. در زمان گشتاسپ او را از جاماسپ خواست تا چیزی بر تخت بیفزاید که بعد از مرگ از او به یادگار بماند و نقش‌هایی از کیوان بر آن کشید تا زمان اسکندر هر شاه چیزی بر آن افزود اما اسکندر آن را خراب کرد. بعدازآن اردشیر سعی کرد با کمک نوشته‌های موبد تختی نظیر آن بسازد. یازده هزاروصدوبیست استاد را جمع کرد که هرکدام سی شاگرد داشتند از رومی و بغدادی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و دوم، داستان خسرو پرویز و شیرین

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و دوم، داستان خسرو پرویز و شیرین

روزی خسروپرویز به شکار رفت. هزاروصدوشصت پیاده ژوپین انداز و هزاروچهل مرد شمشیرباز و سیصد سوار به همراه هفتصد بازدار و شاهین دار و یوزدار و به همراه هفتاد شیر و پلنگ رام شده که دهانشان با زنجیر بسته بود با هفتصد سگ با قلاده زرین به همراه دوهزار رامشگر به همراه هشتصد شتر و دویست بنده که عود و عنبر می‌سوزاندند و دویست مرد فرمان‌بر با گل‌های نرگس و زعفران به همراهش بودند.

وقتی شیرین شنید که سپاه خسرو آمده است پیراهن زرد مشک‌بویی پوشید و صورتش را سرخاب زد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت ششم)

از آن‌سو بهرام با سپاه رفت تا به مرو رسید بعدازآن خاقان دستور داد هرکس بدون مهر ما به ایران برود او را به دونیم می‌کنم.خرادبرزین سه ماه نزد خاقان ماند و روزی به قلون گفت: تو تا قبل از این خوراکت نان جو و ارزن بود و پوستین می‌پوشیدی اما حالا نان و بره می‌خوری و جامه‌های گران به تن داری. من کاری با تو دارم، مهر خاقان را میستانم و تو با آن به ایران نزد بهرام برو. همان پوستین سیاه را بپوش و چاقو را مخفی کن وقتی نزد بهرام رسیدی بگو که پیامی از دختر خاتون داری و وقتی نزدیک چوبینه رسیدی بگو دختر خاتون گفته که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت پنجم)

این قسمت فردوسی از غم مرگ فرزند ناراحت است و می‌گوید: سن من به شصت‌وپنج‌سالگی رسید و به مرگ فرزندم می‌اندیشم. نوبت من بود که بروم. چرا رفتی و مرا دردمند کردی؟ مگر همرهان جوان یافتی که از پیش من تیز بشتافتیجوان من فقط سی‌وهفت سالش بود. رفت و غم و رنجش برای من ماند درحالی‌که دل و دیده من خون است. فرزندم از خداوند پاک می‌خواهم که گناهانت را یکسره ببخشد.

حال دوباره سر داستانمان برویم. بهرام وقتی به شهر ترکان رسید بزرگان به استقبالش رفتند وقتی نزد خاقان رفت و کرنش کرد خاقان او را بوسید و از جنگش با شاه پرسید و با ایزدگشسپ و یلان¬سینه هم حال و احوال کرد. بهرام بر تخت سیمین نشست و دست خاقان را در دست گرفت و گفت: تو میدانی که از خسرو کسی در جهان ایمن نیست بنابراین اگر مرا در اینجا بپذیری که در خدمتت هستم و اگر موجبات رنجت را فراهم می‌کنم به هندوستان می‌روم. خاقان گفت: تو مانند فرزندم هستی و به خداوند قسم که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت چهارم)

در پیش همه گستهم قرار داشت و خسرو به آن‌ها گفت: به خدا تکیه کنید. اگر در این جنگ کشته شویم بهتر از این است که یک بنده به ما سلطنت کند. همه شاه را تحسین کردند. خسرو سپاه را به بهرام سپرد و همراه چهارده مرد گرد به راه افتاد.وقتی به بهرام خبر رسید او نیز به همراه آذرگشسپ و یلان¬سینه به‌سوی آن‌ها رفت و لشگر را به جان فروز سپرد.وقتی بهرام و یارانش حمله کردند از چهارده یار خسرو فقط گستهم و بندوی و گردوی ماندند. کار به خسرو تنگ شد و به رازونیاز با یزدان پرداخت و از او کمک خواست.همان زمان از کوه صدایی درآمد و فرخ سروش پدیدار شد. خسرو از دیدن او دلیر شد سپس او دست خسرو را گرفت و ازآنجا نجاتش داد. خسرو پرسید: نامت چیست؟ فرشته گفت: نامم سروش است و تو پس‌ازاین پادشاه می‌شوی و باید پارسایی کنی.وقتی بهرام فرشته را دید مبهوت شد و لرزه بر اندامش افتاد و گفت: تا وقتی با انسان‌ها می‌جنگم کم نمی‌آورم اما وقتی جنگ با پری باشد نمی‌توانم کاری کنم.درحالی‌که نیاطوس و مریم نگران بودند خسرو پدیدار شد و همه شاد شدند. خسرو آن جریان را برای مریم تعریف کرد و گفت: حال باید دوباره جنگ را شروع کرد. سپاهیان از کوه حمله آوردند و بهرام پشیمان و نادم بود ولی با کمان تیری به کمربند شاه زد. غلامی آمد و تیر را از دیبای شاه بیرون کشید. خسرو حمله برد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت سوم)

با آن‌ها صحبت کردم و دلشان را از کینه پاک نمودم.حالا هرچه بخواهی انجام می‌دهم در عوض شما قول دهید که خراج از ما نگیرید و از ایرانیان کسی به مرزهای ما حمله نکند و بعد اینکه با ما خویشاوند شوید. پس عهدنامه‌ای بنویسیم تا پیمانمان استوار شود که ازاین‌پس از کین ایرج سخنی نباشد و ایران و روم یکی باشند. من در سراپرده دختری دارم که اگر موافقت بفرمایی به عقدت درمیاورم تا دوستی‌مان استحکام یابد و فرزندت دیگر کین ایرج را به یاد نیاورد.

مسیح پیمبر چنین کرد یاد

که پیچد خرد چون بپیچی ز داد

اگر پیمان را بپذیری ما پشتیبان تو خواهیم بود. وقتی نامه به خسرو رسید دبیر را فراخواند و

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 1 از 3 123 بعدی
css.php