نتايج جستجو مطالب برچسب : داستان شب یلدا

روز کوتاه آ​مده است و ما باید این کوتاه آمدن را به فال نیک بگیریم. از فردا آفتاب بلندتر می‌تابد و می‌رود تا تابستانی‌ترین روزهایی که در سایه گیسوان تو باید به شب برسد.

چلچلی​های شب چله

یلدا در پیش است و من «چله چله مستم از شما چه پنهان». یلدا در راه است، می آید می​نشیند روی قالیچه دستباف​ مادرم، کنار سفره منجوق دوزی شده خواهرم، کنار حافظ گشوده شده پدرم که هر سال خانه ما را بیت بیت به «یا ایها الساقی» می رساند. هر چند با «ادرکاسا و ناول ها» میانه خوبی نداشته باشیم.

یلدا در پیش است. این را از حافظ خوانی های پدرم می فهمم، آنجا که زیرلب زمزمه می کند «عیشم مدام است از لعل دلخواه/ کارم به کام است الحمدلله» و بعد ته مانده لبخندش را می پاشد به چشم های مادرم که تازه از نماز بازگشته اند و آرام می خواند: «ما را به رندی افسانه کردند/ پیران جاهل، شیخان گمراه» مادرم با آه کوتاه می آید، اناری را دانه می کند، می ریزد در ظرف بلوری که از رف آورده است و می گذارد کنار دست پدرم.

اما انگار پدرم دست از هنرنمایی عاشقانه اش برنمی دارد، ادامه می دهد: «جانا چه گویم شرح فراقت/ چشمی و صد نم، جانی و صد آه» این بار مادرم که عمری شاعر زندگی کرده است و بلندترین شعرهایش من و« غزل» هستیم که دخترانگیمان را به پایش​ پیر می کنیم، یک گام به عقب برمی دارد و بیتی را که پدرم از کنارش به نیتی گذشته بود، در نگاه گرم پدرم می خواند: «از دست زاهد التوبه، توبه.»حالا انگار به «تریش» قبای ذوق پدرم برخورده است. برمی خیزد، حافظ را می بندد و از برمی خواند:

«شوق لبت برد از یاد حافظ» مادرم برای رو کم کنی همسرانه اش، ادامه می دهد: «درس شبانه، ورد سحرگاه» حالا من و غزل و پدر و مادرم همصدا می شویم «عیشم مدام است از لعل دلخواه/ کارم به کام است الحمدلله»

از چلچلی یلدایی پدر و مادرم همگی لبخند می زنیم و می نشینیم کنار سفره چله. کنار قاچ هندوانه که در سینی سرخی اش را به رخ ما می کشد. کنار گل رزی که بهار را با خود به خانه ما آورده است تا لبخند ما شفاف تر شود.

حالا دور هم به لبخندی مهمان شده ایم، دیوان حافظ همچنان دلربایی می کند و اسباب خیر سخن های عاشقانه مان می شود.

مادرم با انگشت اشاره، هندوانه ها را نشان می دهد، پدرم می گوید: «دیدی زن، دیدی روز کوتاه آمد» و مادرم باز رندانه لج پدرم را درمی آورد که: «نه، شب دارد دراز گویی می کند و پایش را از گلیمش امشب درازتر کرده است.»

پدرم پیشانی چروک می کند، غزل می خندد، من به مادرم چشمک می زنم و مادرم می گوید، باشد. به خاطر دل شوهرم: «روز کوتاه آمده است.»

حالا یلدا، نه «چله بزرگ» کنار کرسی ما دل می دهد و قلوه می گیرد و ما با لبخندی هر چند کوتاه، زندگی را به شوخی ​گرفته ایم.

ادامه مطلب / دانلود
css.php