نتايج جستجو مطالب برچسب : حکایت

ضرب المثل گر رَستم از دست تیرزن من و کنج ویرانه ی پیرزن

ضرب المثل گر رَستم از دست تیرزن من و کنج ویرانه ی پیرزن

یکی بود یکی نبود. پیرزن فقیری بود که توی کلبه ی کوچکش یک گربه داشت. گربه همدم پیرزن بود امّا پیرزن غذای به درد بخوری نداشت که به گربه بدهد پیرزن گربه را خیلی دوست داشت.

گربه هم گاه گاهی موشی شکار می کرد و می خورد امّا چون در خانه ی پیرزن چیز ی پیدا نمی شد، موش ها هم کمتر به کلبه ی پیرزن رفت و آمد می کردند گربه هم همیشه گرسنه بود و رنج می کشید یک روز گربه اطراف کلبه ی پیرزن گربه ی چاقی را دید. آن گربه آن قدر تپل بود که به سختی راه می رفت. گربه ی پیرزن به گربه ی چاق گفت: «سلام رفیق تا حالا تو را ندیده بودم» گربه ی چاق گفت: «حق داری مرا ندیده باشی من مال این طرف ها نیستم آمده ام به یکی از آشنایانم سری بزنم. من در قصر حاکم زندگی می کنم آن جا خوردنی های زیادی پیدا می شود. آن قدر غذا هست که هم موش ها بخورند، هم گربه ها.

گربه ی پیرزن آهی کشید و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت جالب عابد در بوته آزمایش ابلیس

حکایت جالب عابد در بوته آزمایش ابلیس

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: «فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت: «نه، بریدن درخت اولویت دارد.» مشاجره بالا گرفت و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت جالب افتادن شغال در خُمّ رنگ

حکایت جالب افتادن شغال در خُمّ رنگ

شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و… شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت جالب و خواندنی مرد لاف زن

حکایت جالب و خواندنی مرد لاف زن

یک مرد لاف زن، پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌کرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می‌کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من.

امّا شکمش از گرسنگی ناله می‌کرد که‌ ای درغگو، خدا، حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند. الهی، آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی, لااقل یک نفر رحم می‌کرد و چیزی به ما می‌داد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌کند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و

ادامه مطلب / دانلود

در زبان مردم گاه حکایاتی شنیده می شود که ظواهر دینی دارد و در ظاهر به قصد کمک به اهداف دین ساخته یا حکایت می شود. با این حال با بررسی بیشتر متوجه می شویم که بسیاری از این حکایت ها بر خلاف ظاهرشان، بر مبنای دینی بنیان نشده و گاه بر خلاف مقاصد و آموزه های دینی هستند.

حکایتی شیرین اما پر از اشتباه

دزد مال مردم هستم اما دزد ایمان مردم نیستم!

نقل است کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دور دست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده، تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود.
حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا  نمود. رئیس دزدان چون آن واقعه بدید دستور داد کیسه زر را به صاحبش برگردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما راهزن نیستیم؟ رئیس دزدان پاسخ چنین داد: “ای ابله، درست است که ما دزد مال مردمیم اما هرگز قرار نبود دزد ایمان مردم باشیم.”

بررسی و تحلیل این حکایت

برای اولین بار که چنین حکایتی را بشنویم شاید حسی از تحسین ما را فرا بگیرد. زیرا با راهزنی آشنا می شویم که به رغم اعتراف به کار زشتش، اهل خدا و اعتقادات نیز هست و به باورهای مردم احترام قائل است. حد و مرز خود را می شناسد و در خلافکاری خود از حد خاصی بیشتر تجاوز نمی کند و به قول ما “دست به هر جنایت و کاری نمی زند”. چنین دزدی ما را به تحسین و دعای “خدا پدرت را بیامرزد” می اندازد. اما این همه قضیه نیست.

با بررسی بیشتر این حکایت متوجه لایه های غیر دینی و خلاف عقاید صحیح دینی می شویم که در اینجا به بیان آن می پردازیم:

تأمل اول-یک کلمه کلی که باعث اشتباه می شود

منظور آن دزد از کلمه “ایمان” همان کلمه عرفی “اعتقادات” است.
“اعتقادات” کلمه ای کلی است که شامل هر حق و باطلی می شود. به عبارت دیگر “اعتقادات مردم” در این حکایت یک امر مثبت محسوب شده که باید حفظ شود در حالیکه منطق قرآنی به ما این را نمی گوید. قرآن به ما می آموزد که در میان اعتقادات مردم، بخشی حق و بخشی باطل است و اعتقادات باطل هم ظاهری دینی و درست به خود دارد.
در قرآن گفته های مشرکینی نقل شده که وقتی درباره کارهای بسیار زشت خود سخن می گفتند: “پدرانمان را بر این آیین یافتیم و خدا ما را به آن دستور داده است” (۱)
به دیگر سخن، نباید گول ظاهر اعتقادات و گفته ها را بخوریم زیرا همواره پوششی از حقانیت و تقدس بر روی عقاید باطل نیز قرار گرفته است. یکی از سخت ترین کارهای انبیاء و اولیای خدا همین بوده که با همین فکرها و آیین های باطل که ظاهری از حق دارند مبارزه کنند.

تأمل دوم-آیا نسبت به باورهای مردم مسئولیت داریم؟

با سخنی که در بالا گفتیم روشن شد که بخشی از اعتقادات مردم حق و بخشی از آن باطل است که موظفند آن را اصلاح کنند نه اینکه ما تکلیف داشته باشیم به هر “زور” که شده حفظ شود. ما در اینجا نمی خواهیم به آن راهزن ایراد بگیریم؛ بلکه می خواهیم به پیام درونی این حکایت خرده بگیریم که همانا مسئولیت داشتن به ایمان مردم است.
ما نسبت به عقاید نادرست مردم مسئولیتی نداریم و نباید خود را مسئول بدانیم. پیامبر نیز نسبت به خدشه دار شدن عقاید دینی نادرست دچار ناراحتی وجدان نمی شد. مثلا نمی فرمود که “وای از اینکه اعتقاد مردم به موثر بودن بتها در زندگی لطمه بخورد”.

تأمل سوم- آیا می شود “ایمان” مردم را دزدید؟

باور به دزدیده شدن ایمان مردم نشانه سطحی نگاه کردن به مسأله ایمان است. در حقیقت هیچکس نمی تواند ایمان کسی را بدزدد و هر کس مسئول ایمان خودش است. آنچه ایمان را می برد، گناه های عملی و فکری خود فرد است و نه دیگران.
البته علمای دین اگر فریفته دنیا شده باشند می توانند در مردم اثر بدی بگذارند و آنان کسانی هستند که راه محبت بندگان به خدا را می بندند و به عبارت دیگر راهزن های راه محبت خدا هستند.(۲)

تأمل چهارم-تصور غلط از محافظت خدا

آنگونه که در این حکایت آمده است، دزد خوش انصاف آن کیسه را بر گرداند تا ذهن آن شخص نسبت به دعا کدر نشود؛ زیرا اگر آن مال دزدیده شده بود، آن شخص با خود فکر می کرد که این دعاها و اذکار همه بیفایده و بی تأثیر است.
با توجه بیشتر در می یابیم که گویندگان چنین حکایتهایی برداشتی اولیه و نادرست از “حرز” و “امان” دارند و از معانی عمیق “پناه جویی” به خدا بی اطلاعند.

برای روشن شدن مطلب، به زندگی انبیاء و اولیاء خدا توجه کنیم. شکی نیست که آنان بیش از همه مردم به خدا پناه می برده اند و خدا نیز پناهشان می داد؛ با این حال گرفتار اذیت های فراوانی بودند. قوم های لجوج، تهمت های ساحر و مجنون… ائمه علیهم السلام نیز همگی گرفتار مشکلات خاص خود با مردم و حکومت بودند؛ اما با این حال پناه جوترین بندگان به درگاه خدا بودند و خدا نیز به بهترین شکلی به آنان پناه داده است.
داستان مومن آل فرعون هم که در سوره غافر آمده، خواندنی است. او دعا کرد: “کار خودم را به خدا وامی گذارم که خدا به حال بندگان آگاه است” خدا نیز گفت: “خدا او را از بدی های مکر آنها محافظت نمود” (۳)؛ اما او کشته شد.
از اینجا مفهومی قرآنی از محافظت را می آموزیم که افق دید ما را بالاتر می برد. به عبارت دیگر ممکن است دچار مصیبت های بزرگ و کوچک شویم اما در امان و محافظت خدا باقی بمانیم و در ایمان و روحیه و خواسته های متعالیمان هیچ تزلزلی رخ ندهد.
مومنان با همه وجود خود حس می کنند که خدا پشتیبان آنهاست و اگر حادثه ناگواری هم برایشان پیش بیاید باز هم در کل به نفع آنها خواهد بود و در مصیبت ها و گرفتاری ها صبر می کنند و هرگز لب به ناسپاسی و تردید نمی گشایند.
بنابراین این حکایت از جهت مفهوم “نگاهبانی خدا” نیز دچار نقص است و با مجموعه تعلیمات دین سازگاری ندارد.

پی نوشت ها:
۱- وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَهً قالُوا وَجَدْنا عَلَیْها آباءَنا وَ اللَّهُ أَمَرَنا بِها قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا یَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ (اعراف، آیه ۲۸)
۲- أَوْحَى اللَّهُ إِلَى دَاوُدَ علیه السلام لَا تَجْعَلْ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ عَالِماً مَفْتُوناً بِالدُّنْیَا فَیَصُدَّکَ عَنْ طَرِیقِ مَحَبَّتِی فَإِنَّ أُولَئِکَ قُطَّاعُ طَرِیقِ عِبَادِیَ الْمُرِیدِینَ إِنَّ أَدْنَى مَا أَنَا صَانِعٌ بِهِمْ أَنْ أَنْزِعَ حَلَاوَهَ مُنَاجَاتِی عَنْ قُلُوبِهِمْ (کافی، ج۱، ص۴۶)
۳- فَسَتَذْکُرُونَ ما أَقُولُ لَکُمْ وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ  فَوَقاهُ اللَّهُ سَیِّئاتِ ما مَکَرُوا وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ (سوره غافر، آیه۴۴و ۴۵)

ادامه مطلب / دانلود

حکایت آموزنده پند دزد

گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با کاروانى در سفر بود و نوشته ها را یک جا بسته با خود برداشت … در راه گرفتار راهزنان شدند.

غزالى رو به آنان کرد و به التماس گفت:این بسته را از من نگیرید، دیگر هر چه دارم از آن شما.دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت جالب شاهین و چنگیز خان مغول

حکایت جالب شاهین و چنگیز خان مغول

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق‌تر و بهتر بود، چرا که می‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی‌دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی‌اش باعث تضعیف روحیه همراهانش نشود، از گروه جدا شد و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت جالب و خواندنی

یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که

ادامه مطلب / دانلود

حکایت جالب و خواندنی

مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد.

بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد. پس از

ادامه مطلب / دانلود

حکایت خواندنی روزی روزگاری

عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند… و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.

آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت… مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم… تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی…

ادامه مطلب / دانلود

حکایت جالب مرد خیاط و کوزه عسل

روزی روزگاری در زمان‌های قدیم مرد خیاطی کوزه‌ای عسل در دکانش داشت. یک روز می‌خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.»

شاگرد که می‌دانست استادش دروغ می‌گوید، حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیده‌ای؟»

شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهن‌ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»

ادامه مطلب / دانلود

همه چهار زن دارند! روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.‌‌ زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد. واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود.

حکایت جالب مرد 4 زنه!

با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: ‌”من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد”! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری بکند.اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:”من تورا بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم ؟”زن به سرعت گفت : ” هرگز ” و مرد را رها کرد.ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌

“من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟” زن گفت: ” البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم ” قلب مرد یخ کرد.مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:”تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟ “زن گفت :” این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،…متاسفم”! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.در همین حین صدایی او را به خود آورد:”من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی”، تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه، بیمارش کرده باشد.

غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: ” باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم …” در حقیقت همه ما چهار زن داریم! الف: زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترک می‌کند. ب: زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد. ج: زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند. د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی تو جهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم.او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

ادامه مطلب / دانلود

حکایت ملا و شمع

متن حکایت
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.»

ملا قبول کرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: «من برنده شدم و باید به من سور دهید.»

گفتند: «ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟»

ملا گفت: «نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.»

دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.»

ملا قبول کرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.»

دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاری در کار نیست.»

ملا گفت: «چرا ولی هنوز آماده نشده.»

دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.»

دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.

گفتند: «ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.»

ملا گقت: «چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.»

شرح حکایت
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.

ادامه مطلب / دانلود

راز دل به زن مگو (حکایت)

پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :
 راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .

بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه.
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید.
شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود.
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.
ادامه مطلب / دانلود
css.php