نتايج جستجو مطالب برچسب : باب پنجم، حکایت 12

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 12 – آشتى سعدى با دوست قدیم خود

دوستى داشتم که سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بین ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندکى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پایان رسید، در عین حال از دو طرف نسبت به همدیگر دلبستگى داشتیم، شنیدم یک روز در مجلسى دو بیت از اشعار ما خوانده شد و آن دو بیت این بود.

نگار من چو در آید به خنده نمکین

نمک زیاده کند بر جراحت ریشان

چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى

چو آستین کریمان به دست درویشان (1)

گروهى از پارسایان نه بخاطر زیبایى این اشعار، بلکه به خاطر خوى نیک خود اشعار ما را ستودند، و

ادامه مطلب / دانلود
css.php