نتايج جستجو مطالب برچسب : باب ششم، در ضعف و پیری

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم – حکایت 19: توانگری و درویشی

به نقل از سعدی که می گوید: در محفلی شخص به ظاهر درویشی را دیدم که به طور مکرر و آشکار از ثروتمندان انتقاد مى کرد و تهیدستان را مى ستود به گونه ای که می گفت:

کریمان را به دست اندر درم نیست

خداوندان نعمت را کرم نیست (1)

من که طاقت شنیدن گفته های او را نداشتم گفتم: دوست من ثروتمندان در بیشتر مواقع یار فقیران بودند و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم – حکایت 16: همسفر دلاور و جنگدیده بجوى

یک سال از (بلخ بامى) به سفر مى رفتم. راه سفر امن نبود، زیرا رهزنان خونخوار در کمین مسافران و کاروانها بودند. جوانى به عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حرکت کرد. این جوان انسانى نیرومند و درشت هیکل بود. براى دفاع با سپر، ورزیده بود. در تیراندازى و به کار بردن اسلحه مهارت داشت.زور و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم – حکایت 15: نصیحت پارسا به مولاى ستمگر

پارسایى از کنار یکى از ثروتمندان گذر کرد، دید دست و پاى یکى از غلامانش را استوار بسته و مجازات مى کند. به او گفت: اى جوان! خداوند بزرگ غلامى همانند او را ذلیل فرمان تو کرد و تو را بر او چیره نمود، بنابراین در برابر نعمت خدا سپاسگزارى کن و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم – حکایت 10: بلوغ و کمال حقیقى

در دوران کودکى از دانشمند بزرگى پرسیدم که انسان چه وقت بالغ مى شود؟ در پاسخ گفت: در کتب قدیم نوشته شده، یکى از سه نشانه دلیل بالغ شدن است:

1- تمام شدن پانزده سال (قمرى)

2- محتلم شدن

3- روییدن موى زیر ناف.

ولى بالغ شدن در حقیقت یک شرط دارد و آن اینکه همت تو به کسب رضاى خدا بیش از کسب بهره هواى نفس باشد. کسى که

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم – حکایت 4: معلم خوش اخلاق و بد اخلاق

در سرزمین مغرب (شمال آفریقا) در مکتبخانه اى، معلمى دیدم بسیار خشن و ترشروى و تلخ گفتار و خسیس بود، زندگى مسلمانان با دیدار او تباه مى گشت، قرائن قرآنش، دل مردم را سیاه مى کرد. گروهى از پسر و دختر، به عنوان شاگرد گرفتار جفاى او بودند، نه جراءت خنده داشتند و نه مى توانستند سخن بگویند، گاهى سیلى بصورت زیباى یکى مى زد، و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم، – حکایت 3

دانشمندى آموزگار شاهزاده اى بود و بسیار او را مى زد و رنج مى داد، شاهزاده تاب نیاورد و نزد پدر از آموزگار شکوه کرد. شاه، آموزگار را طلبید و به او گفت: پسران مردم را آنقدر نمى زنى که پسرم را مى زنى، علتش چیست

آموزگار گفت: به این علت که همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص، باید سنجیده و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم، – حکایت 2: برترى هنر بر ثروت

حکیم فرزانه اى پسرانش را چنین نصیحت مى کرد: عزیزان پدر! هنر بیاموزید، زیرا نمى توان بر ملک و دولت اعتماد کرد، درهم و دینار در پرتگاه نابودى است، یا دزد همه آن را ببرد و یا صاحب پول، اندک اندک آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاینده و دولت پاینده است، اگر هنرمند تهیدست گردد، غمى نیست زیرا هنرش در ذاتش باقى است و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، در ضعف و پیری   حکایت ۱: آرزوى پیرمرد صد و پنجاه ساله

در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت: در میان شما چه کسى فارسى مى داند؟ همه حاضران اشاره به من کردند، به آن جوان گفتم: خیر است. گفت: پیرمردى ۱۵۰ ساله در حال جان کندن است، و به زبان فارسى صحبت مى کند، ولى ما که فارسى نمى دانیم نمى فهمیم چه مى گوید، اگر لطف کنى و قدم رنجه بفرمایى، به بالینش بیایى ثواب کرده اى، شاید وصیتى کند، تا بدانیم چه وصیت کرده است. من برخاستم و همراه آن جوان به بالین آن پیرمرد رفتم دیدم مى گوید:

دمى چند گفتم بر آرم به کام

دریغا که بگرفت راه نفس

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمى خورده بودیم و گفتند: بس (۱)

(آرى با اینکه ۱۵۰ سال از عمرش رفته بود، تاسف مى خورد؟ عمرى نکرده ام )معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم، آنها تعجب کردند که او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنیاى خود تاسف مى خورد. به آن پیرمرد در حال مرگ، گفتم: حالت چگونه است؟ گفت چه گویم.

ندیده اى که چه سختى همى رسد به کسى

که از دهانش به در مى کنند دندانى؟

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت

که از وجود عزیزش بدر رود جانى

گفتم: خیال مرگ نکن، و خیال را بر طبیب چیره نگردان که فیلسوفهاى یونان گفته اند:

(مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نباید به بقا اعتماد کرد، و بیمارى گرچه وحشتناک باشد دلیل کامل بر مرگ نیست.)

اگر بفرمایى طبیبى را به بالین تو بیاورم تا تو را درمان کند؟ چشمانش را گشود و خندید و گفت:

دست بر هم زند طبیب ظریف

چون حرف بیند اوفتاده حریف (۲)

خواجه در بند نقش ایوان است

خانه از پاى بند ویران است

پیرمردى ز نزع مى نالید

پیرزن صندلش همى مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزیمت اثر کند نه علاج (٣)

1- یعنى: افسوس که راه نفس گرفته شد، افسوس که در سفره عمر زندگانى هنوز بیش از لحظه اى بهره نبرده بودیم و لقمه اى نخورده بودیم که فرمان رسید همین قدر، بس است.

2- حریف: بیمار.

3- یعنى: وقتى که پزشک زیرک، بیمار را با حال وخیم در بستر بیند، به نشان تاسف و اندوه دست بر هم ساید. صاحبخانه در فکر نقش و نگار ایوان است، با اینکه خانه از بنیاد سست و خراب است. پیرمردى از جان کندن ناله مى کرد و پیرزنى براى آرام کردن درد او (به کف پایش ) صندلى (چوبهاى مخصوص آمیخته به گلاب ) مى مالید. وقتى که استقامت مزاج، دگرگون شد نه افسوس (دعا) و نه درمان هیچ کدام اثر نبخشد.

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

ادامه مطلب / دانلود
css.php