حکایت جالب مزمزه کردن غذا
نصرالدین برای شب نشینی به خانه دوستش رفت. اتفاقا آنها مشغول خوردن شام بودند. به نصرالدین تعارف کردند. گفت: «شام خوردهام، ولی قدری مزمزه میکنم.» بعد شروع کرد به
ادامه مطلب / دانلودنصرالدین برای شب نشینی به خانه دوستش رفت. اتفاقا آنها مشغول خوردن شام بودند. به نصرالدین تعارف کردند. گفت: «شام خوردهام، ولی قدری مزمزه میکنم.» بعد شروع کرد به
ادامه مطلب / دانلودمعلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و
ادامه مطلب / دانلودروزی جراحی، خودرواش را برای تعمیر به تعمیرگاه میبرد. تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح میگوید: «من تمام اجزای خودرو را به خوبی میشناسم و موتور و قلب آن را کامل باز میکنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده میکنم! حال چطور درآمد سالانه من یک صدم شما هم نیست؟» جراح نگاهی به تعمیرکار میاندازد و میگوید: «اگر میخواهی درآمدت 100 برابر من شود این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!»
ادامه مطلب / دانلودروزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که
ادامه مطلب / دانلودروزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و
ادامه مطلب / دانلوداز خانمی پرسیدند: «شنیدهام پسر و دخترت هر دو ازدواج کردهاند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟»
خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو میکردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمیزند. صبحانه را در رختخواب میخورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی میخوابد. عصر با دوستانش به گردش میرود و
ادامه مطلب / دانلودپادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و
ادامه مطلب / دانلودمادرم همیشه از من میپرسید: «مهمترین عضو بدنت چیست؟»
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و
ادامه مطلب / دانلودخانم غول آمد دیگ را بردارد، پایش لیز خورد و افتاد. دماغش کج شد، چشم هایش چپ شد. خانم غول، خودش راتوی آیینه دید و گفت: « وای وای چه دماغ کجی! چه چشم چپی! تا آقا غول نیامده، باید درستش کنم.»
خانم غول یک تکه خمیر چسباند گوشه ی دماغش، دماغش صاف شد. سیم را گرد کرد، شکل عینک کرد. دو تا دکمه هم چسباند وسط دایره هایش. عینک دکمه ای را گذاشت به چشم هایش. آقا غول که
ادامه مطلب / دانلودروزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد.مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و
ادامه مطلب / دانلوددختر کوچکی با پدرش از روی پل چوبی می گذشتند که با طناب به دو سر رودخانه متصل بود. پدر کمی می ترسید، برای همین به دخترش گفت: «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا
ادامه مطلب / دانلودموش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت: «بیا برویم غذا بخوریم.» موش کور کوچولو گفت: «دلم میخواهد از لانه بیرون بروم.»
مادر با تعجب او را نگاه کرد: «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت: «من دلم میخواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید را احساس کنم، دلم میخواهد هرروز آسمان را نگاه کنم.
حرکت ابرها را ببینم. میخواهم بدانم گلها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم.» مادرپرسید: «این حرفها را از کی شنیده ای؟»
موش کور کوچولو گفت: «دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که
ادامه مطلب / دانلودشبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری میشود. عادت نجار این بود که موقع رفتن، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره روی میز بود. همین طور که مار گشتی میزد بدنش به اره گیر میکند و کمی زخمی میشود. مار خیلی ناراحت میشود و
ادامه مطلب / دانلودپادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت میکرد باز هم از زندگی خود راضی نبود و علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم میزد. هنگامی که از آشپزخانه عبور میکرد، صدای ترانهای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده میشد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و
ادامه مطلب / دانلوددختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و
ادامه مطلب / دانلودمادر به پسرش نگاه می کرد که با چه اشتیاقی فرفر های رنگی زیبا را می ساخت:…علی جان….این همه زحمت می کشی ولی کسی دیگه این روزا فرفره نمیخره..! ولی
ادامه مطلب / دانلوددهقانی با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می کرد. خدا آنها را از مال دنیا بی نیاز کرده بود. مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می کرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان کند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیند سالها گذشت تا اینکه پدر از دنیا رفت. تمام اموال و
ادامه مطلب / دانلودچوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که
ادامه مطلب / دانلودهمه پسته ها خندان و خوشحال بودن. برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود. هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره. وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و
ادامه مطلب / دانلودروزی روزگاری در یک بیابان شتری زندگی می کرد که با شترهای دیگر فرق داشت.
فرق او این بود که لنگ لنگان راه می رفت. یک روز دید که توی صحرا جنب و
ادامه مطلب / دانلود