نتايج جستجو مطالب برچسب : قصه برای کودکان

قصه کودکانه کسی کمک می کند؟

قصه کودکانه کسی کمک می کند؟

یک مرغ حنایی کوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می کرد.دوستان او یک سگ خاکستری، یک گربه ی نارنجی و یک غاز زرد بودند.

یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، “من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم.

مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟

سگ گفت: من نمی توانم.

گربه گفت: من دلم می خواهد ولی کار دارم و نمی توانم.

غاز گفت: من امروز باید به بچه هایم شنا یاد بدهم و

ادامه مطلب / دانلود

قصه کودکانه: مرد ماهیگیر و همسرش

قصه کودکانه: مرد ماهیگیر و همسرش

روزی روزگاری مرد ماهیگیری و همسرش در کلبه ای نزدیک دریا زندگی می کردند. مرد ماهیگیر هر روز صبح زود برای گرفتن ماهی به دریا می رفت.

روزی از روزها که با قلابش مشغول ماهیگیری بود. قلابش به درون آب کشیده شد.

ماهیگیر به سختی قلابش را بالا کشید و یکدفعه ماهی عجیبی را در انتهای قلاب دید.

ماهی به ماهیگیر گفت: لطفا اجازه بده من بروم زیرا که من یک ماهی واقعی نیستم و یک پرنس سحرآمیز هستم.

ماهیگیر به ماهی گفت: نیاز نیست که

ادامه مطلب / دانلود

قصه کودکانه: حسن کچل

قصه کودکانه: حسن کچل

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.

القصه پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.

ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.

تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.

حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و

ادامه مطلب / دانلود

قصه کودکانه: اتحاد کبوتران

قصه کودکانه: اتحاد کبوتران

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد.

کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کم‌کم تعدادشان کم می‌شد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند.

هر کدام از کبوترها یک نظر می‌دادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام می‌کردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 3 از 3 قبلی 123
css.php