شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش سوم)
هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند. تیغها ریزریز شد پس با عمود باهم جنگیدند. عمودها هم شکست و زرههای هردو پهلوان پاره شد. تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود.همانا حیوانات بچههای خود را میشناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمیگذارد.
رستم با خود گفت: تاکنون نهنگی چون او ندیدم. جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو بهسوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر میشد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بیفایده بود.
سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمیآیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت: چرا جنگ با من را رها کردی؟ سهراب گفت: تو ابتدا به توران حمله بردی.
رستم گفت شب شده است فردا باهم کشتی میگیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که
ادامه مطلب / دانلود