نتايج جستجو مطالب برچسب : شاهنامه

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش سوم)

هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند. تیغ‌ها ریزریز شد پس با عمود باهم جنگیدند. عمودها هم شکست و زره‌های هردو پهلوان پاره شد. تنهایشان پر از عرق و لب‌هایشان خشک بود.همانا حیوانات بچه‌های خود را می‌شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی‌گذارد.

رستم با خود گفت: تاکنون نهنگی چون او ندیدم. جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به‌سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می‌شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی‌فایده بود.

سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی‌آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت: چرا جنگ با من را رها کردی؟ سهراب گفت: تو ابتدا به توران حمله بردی.

رستم گفت شب شده است فردا باهم کشتی می‌گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش دوم)

تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده‌ای شاه و رستم خشمناک می‌شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می‌خوری.دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.

سهراب گفت: امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می‌گیریم و بالاخره من تو را به چنگ می‌آورم. وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه‌ای برای کاووس نوشت که سپاه زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است. او هجیر را شکست داد و الآن هجیر اسیر اوست. گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از همان راه فرار کردند. وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده‌اند.سهراب در بدر به دنبال گردآفرید بود و افسوس می‌خورد که چنین تیکه زیبایی را از دست دادم. عجب آهویی از چنگم رها شد. ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت.سهراب همین‌طور خودش را می‌خورد و نمی‌خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق پنهان نمی‌ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود. هومان باتجربه فهمید که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش اول)

کنون رزم سهراب و رستم شنو

دگرها شنیدستی این هم شنو

یکی داستانست پرآب چشم

دل‌نازک از رستم آید به خشم

اگر تندبادی برآید ز کنج

به خاک افکند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانمش ار دادگر

هنرمند گویمش ار بی هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست؟

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

از این راز جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست

روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به‌سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت. درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فروبرد و بر آتش گذاشت. پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید. هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند. رخش دوتا از آن‌ها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد. پس آن‌ها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده به‌سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد.

چنینست رسم سرای درشت

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گم‌کرده است. شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد. رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر او را بیابی پاداشت می‌دهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید.شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش. رخش پنهان نمی‌ماند و ما او را پیدا می‌کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به‌خوبی پذیرایی کرد. وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود. رستم از دیدن او شگفت‌زده شد و از او پرسید نامت چیست؟ و این موقع شب اینجا چه‌کاری داری؟ دخترک پاسخ داد: من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم. در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست. کسی تاکنون رخ مرا ندیده و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان نوزدهم: جنگ هفت گردان

شاهنامه خوانی: داستان نوزدهم: جنگ هفت گردان

روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد. پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت: اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم و گورخر شکار کنیم. رستم پذیرفت و چون سحرگاه شد به شکار رفتند و بسیار شکار کردند و یک هفته به رامش پرداختند. روز هشتم رستم گفت: افراسیاب حتماً از وجود ما مطلع شده است و ممکن است به جنگ ما بیاید پس باید دیده‌بانی بگذاریم که اگر آمد ما را باخبر کند. گرازه دیده‌بانی را به عهده گرفت.

از آن‌سو افراسیاب با بزرگان گفت: اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده‌ایم. باید به ناگاه به آن‌ها حمله کنیم. پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند. گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می‌آیند پس به رستم خبر داد. رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند. اگر افراسیاب به این‌سوی آب بیایند روزگار او را تباه می‌کنم. پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت:الآن زمان می نوشیدن نیست و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان هجدهم: گمراهی کاووس توسط ابلیس

شاهنامه خوانی: داستان هجدهم: گمراهی کاووس توسط ابلیس

روزی ابلیس با دیوان مشورت کرد و گفت: باید کسی پیدا شود و کاووس را به بیراهه بکشاند.دیوان از ترس چیزی نگفتند پس دیو دژخیمی بپا خواست و اظهار آمادگی کرد و خود را به شکل غلامی درآورد و وقتی شاه مشغول شکار بود به دست‌بوس او رفت و دسته‌گلی به او داد و شروع به تعریف از او کرد و گفت: فر و شکوه تو را هیچ‌کس ندارد. تو چون جمشید شده‌ای و فقط یک‌چیز کم داری و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان هفدهم: هفت خوان رستم (بخش دوم)

شاهنامه خوانی: داستان هفدهم: هفت خوان رستم (بخش دوم)

خوان ششم:

جنگ رستم با ارژنگ دیو

رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به‌سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد. ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به‌سوی او تاخت و سروگوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به‌سوی دیوان انداخت. آن‌ها ترسیدند و قصد فرار کردند. رستم شمشیر کشید و آن‌ها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد. وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت: روزگار سختی سرآمد. این صدای رخش است.

رستم نزد کاووس رسید. همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند. کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت: باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته‌شده با نره دیوان به اینجا می‌آید و بعد همه زحمت‌هایت بی‌ثمر می‌شود. تو الآن به‌سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت‌کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می‌بینی که دور آن پر از نره دیوان جنگی است و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان هفدهم: هفت خوان رستم (بخش اول)

شاهنامه خوانی: داستان هفدهم: هفت خوان رستم (بخش اول)

خوان اول:

جنگ رخش با شیر

رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانه‌روز درحرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتاد غذایی تهیه کند پس به دشتی پر از گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد. لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت. در آن دشت شیری آشیانه داشت چون به‌سوی آشیانه‌اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش می‌چرد با خود گفت: اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست‌یابم. پس به‌سوی رخش تازید اما رخش با دودست بر سرش کوبید و دندان‌هایش را به پشتش فروبرد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان شانزدهم: پادشاهی کی کاووس

شاهنامه خوانی: داستان شانزدهم: پادشاهی کی کاووس

پادشاهی کی کاووس صدوپنجاه سال بود. پس‌ازاینکه او بر تخت نشست و تمام مردم را گوش‌به‌فرمان خود دید به خود مغرور شد و چنین گفت: غیر از من چه کسی شایسته تاج‌ و تخت است؟ الآن زمان باده‌نوشی است پس رامشگران را فراخواند و آن‌ها شروع به نغمه‌سرایی کردند.

که مازندران شهر ما یاد باد

همیشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش همیشه گلست

به کواندرون لاله و سنبلست

هوا خوشگوار و زمین پرنگار

نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون

گرازنده آهو به راغ اندرون

همیشه نیاساید از جست و جوی

همه ساله هر جای رنگست و بوی

گلابست گویی بجویش روان

همی شاد گردد ز بویش روان

دی و بهمن و آذر و فرودین

همیشه پر از لاله بینی زمین

همه ساله خندان لب جویبار

بهر جای باز شکاری بکار

سراسر همه کشور آراسته

ز دینار و دیبا و از خواسته

بتان پرستنده با تاج زر

همان نامداران زرین کمر

کسی کاندران بوم آباد نیست

بکام از دل و جان خود شاد نیست

وقتی کاووس این سخنان را شنید به فکر فرورفت و تصمیم گرفت سوی مازندران لشکرکشی کند وقتی تصمیمات او به گوش بزرگان رسید همگی ناراحت شدند چون کسی در اندیشه جنگ با دیوان نبود.پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و خراد و گرگین و بهرام نیو همگی به‌ظاهر اطاعت کردند ولی در دل‌نگران بودند پس به فکر چاره افتادند. طوس گفت: بهتر است هیونی به‌سوی زال بفرستیم و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان پانزدهم: پادشاهی کیقباد

شاهنامه خوانی: داستان پانزدهم: پادشاهی کیقباد

پادشاهی او صدسال بود.وقتی او بر تخت نشست همه نامداران چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین بر او گوهر افشاندند.

شاه تصمیم گرفت سپاهی گردآورده و به جنگ ترکان برود. پس ایرانیان آماده جنگ شدند.دریک سو مهراب و در سوی دیگر گستهم در قلب قارن و در ته سپاه کشواد بود و در پیشاپیش سپاه رستم و پشت او پهلوانان دیگر و پشت آن‌ها زال با کیقباد بودند.

درفش کاویانی برکشیدند و جنگ را شروع کردند. از آن‌سو افراسیاب هم سپاهی آماده کرد و اجناس و ویسه در راست و شماساس و گرسیوز در چپ و در قلب سپاه خودش با چند تن از نام آوران لشکر بودند. دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند و به جنگ پرداختند و از خون همه‌جا رنگین شد. قارن نعره‌ای کشید و به میان سپاه آمد و جنگجو طلبید اما کسی به میدان نیامد پس او به‌طرف ترکان تاخت و در هر حمله ده مرد جنگی را به خاک می‌انداخت و ناگاه چشمش به شماساس افتاد نزد او رفت و تیغ برکشید و برسرش کوبید و شماساس در دم سقوط کرد و مرد.

وقتی رستم جنگ کردن قارن را دید پیش پدر رفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهاردهم: پادشاهی زوطهماسب

شاهنامه خوانی: داستان چهاردهم: پادشاهی زوطهماسب

شبی زال به فکر افتاد که شاهی انتخاب کنند که علاوه بر اینکه از نژاد شاهان باشد دارای عقل ورای نیز باشد اگرچه طوس و گستهم فر و شکوه فراوانی داشتند ولی چون تدبیر درستی نداشتند به درد پادشاهی نمی‌خوردند. پس با موبدان مشورت کرد و آن‌ها را به کمک طلبید و آن‌ها نیز زوطهماسب را لایق دیدند پس قارن با موبد و مرزبان با سپاهی به نزدش رفتند و مژده دادند که تاج فریدون به تو رسید. او بر تخت نشست و چون کهنسال بود عقل و تدبیر فراوانی داشت. در این مدت دو لشکر همچنان رودرروی یکدیگر قرار داشتند. در آن زمان خشکسالی پدیدار شد طوری که سپاهیان ازهم‌گسیخته شده بودند. از سپاه توران فرستاده‌ای سوی زوطهماسب آمد که:بسیاری از نامداران دو طرف از بین رفته‌اند. بیایید کینه‌ها را کنار بگذاریم و دست از جنگ برداریم. شاه پذیرفت و از جیحون تا مرز تور تا چین و ختن را به آن‌ها سپرد پس زو به سمت پارس رفت و زال در زابل ماند و لشکر توران هم بازگشت. وقتی زو هشتادوشش‌ساله شد پس از پنج سال پادشاهی از دنیا رفت.

پادشاهی گرشاسپ

او نه سال پادشاهی کرد. خبر به ترکان رسید که زو مرد و گرشاسپ پادشاه شد. افراسیاب که با خواری بازگشته بود مورد غضب پشنگ قرارگرفته بود. پدر به او گفت: من تو را فرستادم که به جنگ دشمن بروی نه اینکه خون برادرت را بریزی.دیگر تا ابد با تو کاری ندارم.

پس از چند سالی گرشاسپ درگذشت و این خبر به افراسیاب رسید و او به فکر افتاد و سپاهی آماده کند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سیزدهم: پادشاهی نوذر (بخش دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سیزدهم: پادشاهی نوذر (بخش دوم)

قارن نگران شبستان و زنان و فرزندان شد ولی شاه گفت که طوس و گستهم را فرستاده است اما سواران ایرانی با نگرانی نزد قارن رفتند و گفتند: ما باید به پارس برویم زیرا آن‌ها زنان و کودکان ما را اسیر می‌کنند پس شیدوس و کشواد و قارن مشورت کردند و سپاهی آماده کردند و ناامید به دژ سپید رسیدند و در آنجا بارمان و سپاهیانش را دیدن قارن که از مرگ برادر خشمگین بود بر آن‌ها تاخت و او را کشت و سپاهیانش را پراکنده کرد و خود با سپاهش به‌سوی پارس رفت. وقتی نوذر شنید که قارن رفته است از پس او به راه افتاد تا شاید جان به‌سلامت ببرد اما افراسیاب فهمید و او را گرفتار کرد و به دنبال قارن می‌گشت که فهمید او رفته و بارمان را هم کشته است.

افراسیاب آشفته شد و به ویسه گفت: در مرگ پسرت پایدار باش و به‌جای پسرت با سپاهیان به دنبالش بروید. ویسه به راه افتاد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان دوازدهم: زاده شدن زال

شاهنامه خوانی: داستان دوازدهم: زاده شدن زال

وقتی به درگاه سام رسید خود را معرفی نکرد و گفت: فرستاده‌ای از طرف مهراب با طبق‌های زر آمده است و پیامی آورده. سام متعجب شد که چرا زن فرستاده‌اند. با خود گفت که اگر زرها را بپذیرد شاه خشمناک می‌شود و اگر نپذیرد ممکن است زال ناراحت شود پس گفت: این پول‌ها را به نام ماه کابلستان به زال می‌دهد. پس سیندخت به پهلوان گفت: مگر مهراب چه کرده که سر جنگ با او را داری و اگر مهراب گناهکار است گناه مردم کابل چیست؟ از خداوند بترس و کمر به خون ریختن مبند. درست است که ما بت‌پرستیم اما شما هم آتش پرستید.سام به او گفت: تو چه نسبتی با مهراب داری؟ سیندخت پاسخ داد: اول‌ازهمه باید قول دهی که گزندی از تو به من نرسد. سام سوگند خورد. سیندخت گفت که: من زن مهراب و مادر رودابه هستم و آمده‌ام ببینم رای تو چیست؟ و چرا می‌خواهی کابل را به خاک و خون بکشی؟ سام قول داد که به کابل آسیبی نرساند و گفت: شما گرچه از نژاد ضحاک هستید ولی بااین‌حال شایسته تاج‌وتخت می‌باشید. اندیشه به دل راه مده چون من نامه‌ای به شاه نوشتم و زال آن را برای او برد. از شاه خواستم تا از این تصمیم صرف‌نظر کند. سپس سام هرچه در کابل بود همه را به مهراب و سیندخت بخشید و پیمان بست که دختر او را به عقد زال درآورد. سیندخت شاد شد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش سوم)

شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش سوم)

سپیده‌دم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری می‌جنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند. وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزه‌ای به‌سوی او پراند و او را زخمی کرد. سام وقتی این وضع رادید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بی‌هوش شد. شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لاله‌گون می‌کنم. گرشاسپ به‌سوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلاً شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد.

تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت.

تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالی‌که گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش دوم)

شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش دوم)

فریدون تصمیم گرفت کشور را بین پسران تقسیم کند پس روم و خاور را به سلم داد و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه¬وران را به ایرج داد. و هر پسری به سمت کشور خود روان شد و ایرج هم نزد پدر ماند.

روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود. سلم با خود فکر می‌کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچک‌تر سپرده است پس دلش پر از کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی‌عدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد. تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی‌پذیرفتیم.پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد. فریدون از سخنان فرزندانش رنجید.

کسی کو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد. ایرج گفت: من نزد برادران می‌روم از خشم بر حذر می‌دارم و به راهشان می‌آورم.

بدو گفت شاه ای خردمند پور

برادر همی رزم جوید تو سور

به‌هرحال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آن‌ها را به راه‌آورد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش اول)

شاهنامه خوانی: داستان دهم: پادشاهی فریدون (بخش اول)

پادشاهی فریدون به پانصد سال می‌رسد. در این زمان بدی‌ها از بین رفت و همه به آیین ایزدی رو آوردند. وقتی فرانک از پیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک باخبر شد سرو تن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یک هفته تمام به مردم مستمند مال می‌بخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد و در گنج‌ها گشود و همه را برای فریدون فرستاد.

وقتی فریدون پنجاه‌ساله شد سه فرزند داشت که دوتای آن‌ها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن. سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هر سه یک‌شکل و یک قیافه و قابل‌شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانی‌ها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان نهم: رفتن فریدون به جنگ ضحاک

شاهنامه خوانی: داستان نهم: رفتن فریدون به جنگ ضحاک

فریدون و سپاهیانش حرکت کردند تا به سرزمین تازیان و یزدان‌پرستان رسیدند و شب را در آنجا ماندند وقتی شب فرارسید سروشی از بهشت به نزد فریدون آمد تا نیک و بد را به او بازگوید و آگاهش کند.فریدون آن شب را با خوشحالی جشن گرفت و وقتی خواب بر او مستولی شد دو برادرش که از حسد در فکر از بین بردن او افتاده بودند از بالای کوه سنگی به سمت او سرازیر کردند اما به‌فرمان ایزد از صدای سنگ فریدون بیدار شد و سنگ هم دیگر از جایش تکان نخورد.فریدون مطلع بود که برادرانش قصد جانش را داشتند اما به روی خود نیاورد. سپیده‌دم سپاه حرکت کرد و کاوه آهنگر پیشاپیش سپاه بود. به راه افتادند تا به اروندرود و دجله رسیدند و در کنار دجله و شهر بغداد ماندند در آنجا فریدون از نگهبان رود خواست تا با کشتی سپاهیانش را به‌طرف دیگر ببرد ولی

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان هشتم: ضحاک و کاوه

شاهنامه خوانی: داستان هشتم: ضحاک و کاوه

روزها می‌گذشت و ضحاک همچنان در اندیشه فریدون بود. او تصمیم گرفت لشکری از مردم و دیوان به وجود آورد و همچنین سندی تهیه کند و موبدان پای آن را امضا کنند بدین قرار که شاه تاکنون جز به نیکی عمل‌نکرده است. دراین‌بین که سند تهیه می‌شد، ناگاه صدایی در کاخ بلند شد. مردی به نام کاوه به نزد شاه برای دادخواهی آمد و گفت که از هجده پسرم همگی برای تو کشته‌شده‌اند لااقل این آخری را مکش. پادشاه پذیرفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان هفتم: تولد فریدون

شاهنامه خوانی: داستان هفتم: تولد فریدون

نام پدر فریدون آبتین بود. روزی مأموران شاه او را دیدند و برای غذای شاه او را به آشپزخانه سلطنتی برده و کشتند. در این زمان فریدون به دنیا آمده بود. مادر فریدون که فرانک نام داشت از موضوع آگاه شد و او را به نزد نگهبان مرغزار برد و گفت: این کودک را با شیر گاو بپرور و نزد خود نگاهدار. سه سال فریدون نزد آن مرد با شیر گاو پرورده شد و ضحاک همچنان در جستجوی او بود.فرانک از ترس شاه تصمیم گرفت فریدون را با خود به هندوستان و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان ششم: پادشاهی ضحاک

شاهنامه خوانی: داستان ششم: پادشاهی ضحاک

ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و این زمان جزو بدترین دوران ایران بود که فرزانگان به کنج عزلت افتاده و جاهلان همه‌جا بودند. دیوان هم دستشان در همه‌جا باز شد و همه‌جا تخم بدی می‌ریختند. جمشید دو خواهر داشت به نام‌های شهرناز و ارنواز که ضحاک آن‌ها را از آن خود کرد.علاوه برآن هرروز دو مرد جوان را کشته و مغزشان را به شاه می‌دادند.

در این زمان دو مرد پاک‌نژاد به نام‌های ارمایل و کرمایل تصمیم گرفتند که تحت عنوان آشپز نزد شاه روند تا شاید کاری از دستشان ساخته باشد. حیله آن‌ها این بود که مغز سر یک جوان را گرفته با مغز سر گوسفندی می‌آمیختند و جوان دیگر را از مرگ می‌رهانیدند و بدین‌سان هرماه سی مرد از مرگ نجات می‌یافت و وقتی تعدادشان به دویست رسید آشپزان به آن‌ها چند بز و میش داده و

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 5 از 6«... قبلی 456 بعدی
css.php