رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم بهتنهایی بهسوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت: من میروم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت بهتنهایی با او نبرد میکنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا میزنم تا لشکر را به راهاندازی. پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: همنبردت آمد، آمادهباش.
اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست. وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت: تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم.
رستم گفت: ای شاه شاد دل اینگونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است. اسفندیار گفت: من قصد خون ریختن ندارم و بهتنهایی میجنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید.
دو جنگجو شروع به مبارزه کردند، تیغهای آنها شکست سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن، کردند ولی هیچکدام از پس دیگری برنیامد. وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند و درباره رستم پرسوجو کرد و شروع به دشنام دادن نمود. نوش آذر برآشفت و گفت: ای سگزی بی¬خرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیشدستی کردید. زواره بسیاری از ایرانیان را کشت، نوش آذر جلو آمد و
ادامه مطلب / دانلود