نتايج جستجو مطالب برچسب : باب پنجم در عشق و جوانی

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم – حکایت 4: معلم خوش اخلاق و بد اخلاق

در سرزمین مغرب (شمال آفریقا) در مکتبخانه اى، معلمى دیدم بسیار خشن و ترشروى و تلخ گفتار و خسیس بود، زندگى مسلمانان با دیدار او تباه مى گشت، قرائن قرآنش، دل مردم را سیاه مى کرد. گروهى از پسر و دختر، به عنوان شاگرد گرفتار جفاى او بودند، نه جراءت خنده داشتند و نه مى توانستند سخن بگویند، گاهى سیلى بصورت زیباى یکى مى زد، و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم، – حکایت 3

دانشمندى آموزگار شاهزاده اى بود و بسیار او را مى زد و رنج مى داد، شاهزاده تاب نیاورد و نزد پدر از آموزگار شکوه کرد. شاه، آموزگار را طلبید و به او گفت: پسران مردم را آنقدر نمى زنى که پسرم را مى زنى، علتش چیست

آموزگار گفت: به این علت که همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص، باید سنجیده و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم، – حکایت 2: برترى هنر بر ثروت

حکیم فرزانه اى پسرانش را چنین نصیحت مى کرد: عزیزان پدر! هنر بیاموزید، زیرا نمى توان بر ملک و دولت اعتماد کرد، درهم و دینار در پرتگاه نابودى است، یا دزد همه آن را ببرد و یا صاحب پول، اندک اندک آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاینده و دولت پاینده است، اگر هنرمند تهیدست گردد، غمى نیست زیرا هنرش در ذاتش باقى است و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 9: ناتوانى پیرمرد در ازدواج با زن جوان

شنیدم پیر کهنسالى در آن سن و سال پیرى مى خواست با زنى ازدواج کند، از یک دختر زیباروى که گوهر نام داشت خواستگارى کرد، دخترى که صندوقچه گوهرش از دیده مردم پنهان بود. طبق مراسم عروسى، داماد به دیدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعى پرداخت، ولى پیر از آمیزش ناتوان بود. پیرمرد، نزد دوستان شکوه کرد و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 5: پژمردگى پیرمرد بجاى شادى جوانى

جوانى چابک، نکته سنج، شاد و خوشرویى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هیچ اندوهى راه نداشت، همواره خنده بر لب داشت، مدتى غایب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت، ناگهان در گذرى با او ملاقات کردم، دیدم داراى زن و فرزندان گشه و ریشه نهال شادیش بریده شده و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 2: ازدواج پیرمرد با دختر جوان

پیرمردى تعریف مى کرد: با دختر جوانى ازدواج کردم، اتاق آراسته و زیبایی برایش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم، شبهاى دراز نخفتم، شوخیها با او نمودم و لطیفه ها برایش گفتم، تا اینکه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم: بخت بلندت یارت بود که

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، در ضعف و پیری   حکایت ۱: آرزوى پیرمرد صد و پنجاه ساله

در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت: در میان شما چه کسى فارسى مى داند؟ همه حاضران اشاره به من کردند، به آن جوان گفتم: خیر است. گفت: پیرمردى ۱۵۰ ساله در حال جان کندن است، و به زبان فارسى صحبت مى کند، ولى ما که فارسى نمى دانیم نمى فهمیم چه مى گوید، اگر لطف کنى و قدم رنجه بفرمایى، به بالینش بیایى ثواب کرده اى، شاید وصیتى کند، تا بدانیم چه وصیت کرده است. من برخاستم و همراه آن جوان به بالین آن پیرمرد رفتم دیدم مى گوید:

دمى چند گفتم بر آرم به کام

دریغا که بگرفت راه نفس

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمى خورده بودیم و گفتند: بس (۱)

(آرى با اینکه ۱۵۰ سال از عمرش رفته بود، تاسف مى خورد؟ عمرى نکرده ام )معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم، آنها تعجب کردند که او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنیاى خود تاسف مى خورد. به آن پیرمرد در حال مرگ، گفتم: حالت چگونه است؟ گفت چه گویم.

ندیده اى که چه سختى همى رسد به کسى

که از دهانش به در مى کنند دندانى؟

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت

که از وجود عزیزش بدر رود جانى

گفتم: خیال مرگ نکن، و خیال را بر طبیب چیره نگردان که فیلسوفهاى یونان گفته اند:

(مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نباید به بقا اعتماد کرد، و بیمارى گرچه وحشتناک باشد دلیل کامل بر مرگ نیست.)

اگر بفرمایى طبیبى را به بالین تو بیاورم تا تو را درمان کند؟ چشمانش را گشود و خندید و گفت:

دست بر هم زند طبیب ظریف

چون حرف بیند اوفتاده حریف (۲)

خواجه در بند نقش ایوان است

خانه از پاى بند ویران است

پیرمردى ز نزع مى نالید

پیرزن صندلش همى مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزیمت اثر کند نه علاج (٣)

1- یعنى: افسوس که راه نفس گرفته شد، افسوس که در سفره عمر زندگانى هنوز بیش از لحظه اى بهره نبرده بودیم و لقمه اى نخورده بودیم که فرمان رسید همین قدر، بس است.

2- حریف: بیمار.

3- یعنى: وقتى که پزشک زیرک، بیمار را با حال وخیم در بستر بیند، به نشان تاسف و اندوه دست بر هم ساید. صاحبخانه در فکر نقش و نگار ایوان است، با اینکه خانه از بنیاد سست و خراب است. پیرمردى از جان کندن ناله مى کرد و پیرزنى براى آرام کردن درد او (به کف پایش ) صندلى (چوبهاى مخصوص آمیخته به گلاب ) مى مالید. وقتى که استقامت مزاج، دگرگون شد نه افسوس (دعا) و نه درمان هیچ کدام اثر نبخشد.

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 20

قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویان.

در چـشـم مـن آمـد آن سـهی سـرو بـلـنـد

بــربــود دلــم ز دســت و در پــای افــکــنــد

ایـن دیـده شــوخ مـیـکــشــد دل بــکــمـنـد

خـواهـی کـه بـکـس دل نـدهی دیده بـبـنـد

شنیدم که درگذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله بسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده دشنام بیتحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود:

آن شــاهـدی و خــشــم گـرفـتــن بــیـنـش

و آن عـقـده بــرابــر وی تــرش شــیـریـنـش

در بـلـاد عـرب گـویند :ضـرب الـحـبـیب زبـیب

از دســت تــو مــشــت بــر دهــان خــوردن

همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید

خـوشـتـر کـه بـدسـت خـویـش نـان خـوردن

انـــگـــور نـــوآورده تــــرش طــــعــــم بــــود

روزی دو سـه صـبـر کـن کـه شـیـرین گـردد

این بگفت و به مسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفته‌اند

نـه در هـرســخــن بــحــث کــردن رواســت

خــطــا بــر بــزرگـان گـرفــتــن خــطــاســت

الاّ به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع در نوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی

یـــکـــی کـــرده بــــی آبــــروئی بــــســـی

چـــــه غـــــم دارد از آبـــــروی کــــســـــی

بــســا نـــــــام نــیــکــــــــوی پـــنجاه سال

کــــه یـــک نـــــــام زشـــــــتش کـند پایمال

مـــلــامت کـــــن مــرا چنـــدان که خواهی

کــه نتـــــــوان شــــستن از زنگی سیاهی

قاضی را نصیحت یاران یک دل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صوابست و مسئله بی جواب ولیکن

مـلــامــت کــن مــرا چــنـدانـکــه خــواهـی

کـه نـتــوان شـسـتــن از زنـگـی سـیـاهـی

از یـاد تــو غــافــل نــتــوان کــرد بــهــیـچــم

ســر کـوفـتــه مـارم نـتــوانـم کـه نـپــیـچــم

این بگفت و کسان را به تفحص حال وی بر انگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته‌اند هر که را زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد.

هـــــر کـــــه زر دیـــــد ســــــر فــــــرو آورد

ور تـــــرازوی آهــــنــــیــــن دوشــــســـــت

فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنم گفتی:

امـشـب مگـر بـوقـت نمیخـواند این خـروس

عـشـاق بـس نـکـرده هنوز از کـنـار و بـوس

پــســتــان یـار در خــم گــیـســوی تــابــدار

چــون گـوی عـاج در خــم چــوگـان آبــنـوس

یک دم که چـشـم فتـنه بـخـوابـسـت زینهار

بــیـدار بــاش تــا نـرود عــمـر بــر فـســوس

تـا نـشـنـوی ز مـسـجـد آدینـه بـانـگ صـبـح

یــا از در ســـرای اتـــابـــک غـــریــو کـــوس

لب از لبـی چـو چـشـم خـروس ابـلهی بـود

بــرداشــتــن بــگــفــتــن بــیـهـوده خــروس

قاضی درین حالت که یکی از متعلقان در امد و گفت چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفته‌اند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم درو نظر کرد و گفت

پـــنـــجـــه در صـــیـــد بـــرده ضـــیــغـــم را

چـــه تـــفـــاوت کـــنــد کـــه ســـگ لـــایــد

روی در روی دوســـــت کـــــن، بـــــگـــــذار

تـــا عـــدو پـــشـــت دســـت مـــیــخـــایــد

ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ ملک گفتا من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده‌اند. این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفته‌اند.

بـــتــنــدی ســبــک دســت بــردن بــتــیــغ

بـــدانـــدان گـــزد پـــشـــت دســـت دریـــغ

شنیدم که سحر گاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و میریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر امد. قاضی دریافت که حال چیست، گفتا از کدام جانب بر آمد؟ گفت از قبل مشرق.

گفت الحمد‌لله که در توبه همچنان بازست به حکم این حدیث که

لا یغلق باب التوبه علی العباد حتی تطلع الشمس من مغربها استغفرک اللهم و اتوب الیک

ایـن دو چــیــزم بــر گــنــاه انــگــیــخــتــنــد

بـــخـــت نــافــرجـــام و عـــقــل نــاتـــمــام

گــر گــرفــتـــارم کــنــی مــســتـــوجـــبـــم

ور بــبــخــشــی عــفــو بــهـتــر کـانـتــقــام

ملک گفتا: توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا

چــه ســود از دزدی آنــگــه تـــوبـــه کــردن

کــه نــتــوانـی کــمــنـد انـداخــت بــر کــاخ

بــلــنــد از مــیـوه گــو کــوتــاه کــن دســت

کــه کــوتــه خــود نــدارد دســت بــر شــاخ

ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست؟ گفت

بآســتــیـن مـلـالـی کـه بــر مـن افـشـانـی

طــمـع مـدار کــه از دامـنـت بــدارم دســت

اگر خلاص محالست از این گنه که مراست

بـدان کـرم کـه تـو داری امـیـدواری هـسـت

ملک گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد.
مصلحت آن بینم که ترا از قلعه بزیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت: ای خداوند جهان پروده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده ام.

دیگر را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او درگذشت و متعنتان را که اشارت بکشتن او همی کردند گفت:

هــر کــه حــمــال عــیـب خــویـشــتــنــیـد!

طـــعـــنــه بـــر عـــیــب دیــگــران مــزنــیــد

چــنین خــــواندم کـه در دریـــــــای اعـــظم

بـــه گــردابـــــــــــی در افـــــــتادند بــــاهم

هــمــی‌گفـــت از مـــیان مـــــوج و تــشـویر

مـــرا بـــگـذار و دســـت یـــــار مـــــن گــیـر

حـــدیـــث عـــــشـق از آن بـــطـــال منیوش

کــــه در ســــخـــــتی کند یـــــاری فراموش

کـه ســعـــدی راه و رســـــــم عشــق بازی

چـــنـــــان دانـــد که در بــــغـــــــــــداد تازی

اگــــر مـــجـــنـــون لیــــلی زنــــــده گشتی

حــــــدیــــــــث عشـــق ازین دفــتـر نبشتی

پایان حکایت پنجم

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 18

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندند مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 17

سالی که محمد خوارزمشاه رحمه‌الله‌علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند

من آدمی‌ به چنین شکل و خوی و قد و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی‌خواند ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم

بلیت بنحوی یصول مغاضبا

علی کزید فی مقابله العمرو

علی جر ذیل لیس یرفع راسه

و هل یستقیم الرفع من عامل الجر

لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد. کلم الناس علی قدر عقولهم. گفتم:

ای دل عشاق به دام تو صید

ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید

بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟

گفتم نتوانم به حکم این حکایت

بزرگى دیدم اندر کوهسارى

قناعت کرده از دنیا به غارى

چرا گفتم به شهر اندر نیایی

که باری بندی از دل برگشایی

بگفت آنجا پریرویان نغزند

چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم

سیب گویی وداع بستان کرد

روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 16

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزیکه حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدر آید. قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفته می‌بخوردم و عمر از سر گرفتم.

خرم آن فرخنده طالع را که چشم

بر چنین روى اوفتد هر بامداد

مست می بیدار گردد نیم شب

مست ساقی روز محشر بامداد

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 15

یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش.

یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن.

دیده بر تارک سنان دیدن

خوشتر از روی دشمنان دیدن

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 7 از 8«... قبلی 678 بعدی
css.php