حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 26 – آرامش در سایه قناعت
عمر یکى از شاهان، به پایان رسید. چون جانشین نداشت چنین وصیت کرد: (صبح، نخستین شخصى که از دروازه شهر وارد گردید، تاج پادشاهى را بر سرش بگذارید و کشور را در اختیارش قرار دهید.)
رجال مملکت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستین کسى که از دروازه شهر وارد شد، یک نفر گدا بود که تمام داراییش یک لقمه نان و یک لباس پروصله، بیش نبود. ارکان دولت و شخصیتهاى برجسته کشور، مطابق وصیت شاه، تاج شاهى بر سر گدا نهادند کلیدهاى قلعه ها و
ادامه مطلب / دانلود