کد خبر : 201814 تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶ - ۱۵:۱۰

قصه کودکانه: عنکبوت و پیرزن

قصه کودکانه: عنکبوت و پیرزن یکی بود یکی نبود زیر این آسمان آبی پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی هرشب تا صبح بیدار می ماند و تار می تنید.هروقت حشره ای داخل کلبه می شد به این تارها می چسبید. پیرزن هر روز صبح …

قصه کودکانه: عنکبوت و پیرزن

قصه کودکانه: عنکبوت و پیرزن

یکی بود یکی نبود زیر این آسمان آبی پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی هرشب تا صبح بیدار می ماند و تار می تنید.هروقت حشره ای داخل کلبه می شد به این تارها می چسبید.

پیرزن هر روز صبح وقتی این صحنه و خانه عنکبوت را می دید عصبانی می شد و با جارویی خانه زیبای عنکبوت را خراب می کرد.روزها می گذشتند وهر روزهمین اتفاق می افتاد. همیشه پیرزن به عنکبوت کوچک می گفت که چرا این کار را می کنی و تو موجودی شلخته و بی فایده هستی.

روزها گذشتند، فصل ها ی بهار، تابستان ،پاییز نیز گذشتند و فصل زمستان آمد. یکی از شبهای زمستان که هوا به شدت سرد شده بود و باران می بارید پیرزن هر چه هیزم داشت در آتش ریخت ولی همچنان خانه سرد بود. دیگروسیله ای برای گرم کردن خانه وجود نداشت و پیرزن عزیز ما سرما خورد.

عنکبوت کوچک که قلبی مهربان داشت و پیرزن را بسیاردوست داشت تا صبح بیدار ماند و با تارهای خود یک لباس گرم و زیبا برای پیرزن بافت و جلوی تمام در ها و پنجره ها را با تارهای خود پوشاند تا سرما وارد خانه نشود.صبح روز بعد پیرزن وقتی از خواب بیدار شد لباس زیبا را در کنار رخت خوابش دید و پوشید. لباس بسیار گرم بود و حالش را بهتر کرد .آن روز پیرزن به کارها ی عنکبوت زیبای قصه ی ما فکر کرد و متوجه شد که عنکبوت موجود بسیار مفیدی است. او با تار های خود دامی برای حشرات می ساخت تا مزاحم پیرزن نشوند و با تارهای ظریف و نازک ولی محکم خود جلوی سرما را هم می گرفت. پیرزن خدا را شکر کرد و با خود گفت: خدا هرگز موجودی را بی فایده نیافریده است.

2.7/5 - (3 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 1,735 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php