کد خبر : 240221 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۳:۲۲

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم – حکایت 5: سرانجام اسرافکار منحرف

پارسازاده اى بر اثر مرگ دو عمویش، داراى ارث کلان و ثروت بسیار گردید، او با آن ثروت (باد آورده) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ریخت و پاش زیاد، آن ثروت کلان را در راههاى گمراهى، مصرف مى کرد، به هر گناهى دست مى …

حکایت های گلستان سعدی: باب هفتم – حکایت 5: سرانجام اسرافکار منحرف

پارسازاده اى بر اثر مرگ دو عمویش، داراى ارث کلان و ثروت بسیار گردید، او با آن ثروت (باد آورده) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ریخت و پاش زیاد، آن ثروت کلان را در راههاى گمراهى، مصرف مى کرد، به هر گناهى دست مى زد و هر شرابى را مى آشامید. از روى نصیحت و خیر خواهى به او گفتم: اى فرزند! در آمد، همچون آب جارى است، و زندگى همانند آسیابى است که به وسیله آن آب در گردش است. به عبارت دیگر، خرج کردن بسیار از کسى پذیرفته و شایسته است که موجب کاهش و نابودى در آمد نگردد
( آب که کم شد یا از بین رفت، سنگ از گردش مى افتد.)

چو دخلت نیست، خرج آهسته تر کن

که مى گویند ملاحان سرودى (1)

اگر باران به کوهستان نبارد

به سالى دجله گردد، خشک رودى

موازین عقل و ادب را رعایت کن و از امور بیهوده و باطل و گمراهگر بپرهیز، زیرا وقتى که ثروتت تمام شود، به رنج و دشوارى مى افتى و پشیمان خواهى شد. آن پسر که غرق در عیش و نوش و غافل از سرانجام کار بود، نصیحت مرا نپذیرفت و به من اعتراض کرد و گفت: آسایش زندگى حاضر را نباید به خاطر رنج آینده به هم زد، اگر کسى چنین کند برخلاف شیوه خردمندان رفتار کرده است. (این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار.)

خداوندان کام و نیکبختى (2)

چرا سختى خورند از بیم سختى؟

برو شادى کن اى یار دل افروز

غم فردا نشاید خورد امروز

براى چه غم فردا را بخورم، بلکه براى من آن شایسته است؟ در صدر مجلس مردانگى باشم، و پیمان جوانمردى ببندم، مردم یاد نیک نعمت بخشى مرا زبان به زبان بگویند.

هر که علم شد به سخا و کرم

بند نشاید که نهد بر درم

نام نکویى چو برون شد بکوى

در نتوانى که ببندى بروى

دیدم نصیحت مرا نمى پذیرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است، همنشینى با او را ترک کردم و دیگر نصیحتش نکردم و به گفتار حکیمان فرزانه دل بستم که گفته اند:

بلغ ما علیک، فان لم یقبلوا ما علیک (3)

گر چه دانى که نشنوند بگوى

هرچه دانى ز نیک خواهی و پند

زود باشد که خیره سر بینى

به دو پاى اوفتاده اندر بند

دست بر دست مى زند که دریغ

نشنیدم حدیث دانشمند

مدتى از این ماجرا گذشت، همان گونه که من پیش بینى مى کردم، همانطور شد، آن فقیرزاده تازه به دوران رسیده، بر اثر عیاشى و اسراف، آنچه را داشت، نابود کرد، کارش به جایى رسید که دیدم لباس پروصله و پاره پاره پوشیده، لقمه لقمه به دنبال غذاست، تا آن را براى شبش بیندوزد، با دیدن آن وضع نکبتبارش، خاطرم دگرگون شد، ولى دیدم از مردانگى دور است که اکنون نزدش بروم و با سرزنش کردن، نمک بر زخمش بپاشم، پیش خود گفتم:

حریف سفله در پایان مستى (4)

نیندیشد ز روز تنگدستى

درخت اندر بهاران برفشاند

زمستان لاجرم، بى برگ ماند

1- ملاحان: کشتیبانان

2- یعنی: مراد بافتگان و خوشبختان

3- آنچه بر عهده تو است برسان، اگر از تو نپذیرفتند بر تو خرده گیرى نیست.

4- حریف سفله: انسان بدسرشت

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

2.5/5 - (2 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 1,180 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php