حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 5: پژمردگى پیرمرد بجاى شادى جوانى
جوانى چابک، نکته سنج، شاد و خوشرویى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هیچ اندوهى راه نداشت، همواره خنده بر لب داشت، مدتى غایب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت، ناگهان در گذرى با او ملاقات کردم، دیدم داراى زن و فرزندان گشه و ریشه نهال شادیش بریده …
جوانى چابک، نکته سنج، شاد و خوشرویى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هیچ اندوهى راه نداشت، همواره خنده بر لب داشت، مدتى غایب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت، ناگهان در گذرى با او ملاقات کردم، دیدم داراى زن و فرزندان گشه و ریشه نهال شادیش بریده شده و گل هوسش پژمرده گشته، از او پرسیدم حالت چطور است؟ چرا پژمرده و ناشادى؟
گفت: وقتى صاحب کودکان شدم، دیگر کودکى نکردم و حالت کودکانه از سر بیرون رفت.
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
که دگر ناید آب رفته به جوى
نخرامید چنانکه سبزه نو
آه و دریغ آن ز من دلفروز
راضیم اکنون به پنیرى چو یوز (1)
گفتمش اى مامک دیرینه روز (2)
راست نخواهد شدن این پشت کوز (3)
1- یعنى: اینک چون جانور شکارى به یک تکه پنیرى قانعم.
2- مامک دیرینه روز: اى مادر سالخورده.
3- یعنى: گیرم موى سرت را از روى نیرنگ، سیاه کردى ولى با کمر خمیده ات که راست نمى شود چه می کنی؟
کوز = گوژ پشت: پشت خمیده
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»