کد خبر : 234455 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵ - ۱۴:۴۲

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 10 – مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد، گفت: …

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 10 – مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت: جامه خود را می‌خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.

امیدوار بود آدمى به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.

4/5 - (3 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 743 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php