حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 25 – نتیجه شکم پرستى
عابد پارسایى، غارنشین شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانیان، به عبادت به سر مى برد. به شاهان و ثروتمندان به دیده تحقیر مى نگریست و به زرق و برق دنیا اعتنا نداشت و سؤال از این و آن را عار مى دانست: هر که بر خود …
عابد پارسایى، غارنشین شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانیان، به عبادت به سر مى برد. به شاهان و ثروتمندان به دیده تحقیر مى نگریست و به زرق و برق دنیا اعتنا نداشت و سؤال از این و آن را عار مى دانست:
تا بمیرد نیازمند بود
گردن بى طمع بلند بود
یکى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنین پیام داد: از بزرگوارى خوى نیکمردان، توقع و انتظار دارم مهمان ما بشوند و با شکستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند.
عابد به دعوت او جواب مثبت داد با این ایده که اجابت دعوت (جواب مثبت به دعوت ) از سنت است، به این ترتیب کنار سفره شاه آمد و از غذاى او خورد. فرداى آن روز، شاه براى عذرخواهى از قدم رنجه نمودن عابد و آمدن او به خانه شاه، به سوى عابد رفت. و وارد غار شد، عابد همین که شاه را دید، به احترام او برخاست و او را در کنارش نشانید و با شاه بسیار گرم گرفت و او را آنچه توانست ستود، تا اینکه شاه با عابد خداحافظى کرد و رفت.
بعضى از یاران عابد نزد عابد آمده و از روى اعتراض به او گفتند: چرا آن همه در برابر شاه، کوچکى کردى و با او دمساز شدى و برخلاف روش عابدان وارسته، این گونه به او دل بستى و اظهار علاقه نمودى؟! عابد بیچاره گفت: مگر نشنیده اید که گفته اند:
واجب آمد به خدمتش برخاست (1)
نشنود آواز دف و چنگ و نى
بى گل و نسرین به سر آرد دماغ
خواب توان کرد خزف زیر سر
دست توان کرد در آغوش خویش
صبر ندارد که بسازد به هیچ
1- یعنى: به کنار سفره هر کس بنشینى، بر تو لازم شود که به چاکرى او برخیزى و حق نمک را ادا کنى
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»