کد خبر : 231785 تاریخ انتشار : شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۲

حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 18 – یا قناعت یا خاک گور

شنیدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار (که شهر به شهر برای تجارت حرکت مى کرد) یک شب در جزیره کیش (واقع در خلیج فارس) مرا به حجره خود دعوت کرد. به حجره اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویى …

حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 18 – یا قناعت یا خاک گور

شنیدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار (که شهر به شهر برای تجارت حرکت مى کرد) یک شب در جزیره کیش (واقع در خلیج فارس) مرا به حجره خود دعوت کرد. به حجره اش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویى مى کرد و مى گفت:

فلان شریکم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان است، و این قافله و سند فلان زمین مى باشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است و فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه ام که به اسکندریه بروم که هواى خوش دارد، ولى دریاى مدیترانه توفانى است.

اى سعدى! سفر دیگرى در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشین گردم و دیگر به سفر نروم.

پرسیدم: آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر مى کنى و گوشه نشین مى گردى؟

در پاسخ گفت: مى خواهم گوگرد ایرانى را به چین ببرم که شنیده ام این کالا در چین بهاى گران دارد و از چین کاسه چینى بخرم و به روم ببرم و در روم حریر نیک رومى بخرم و به هند ببرم، در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم و در آنجا شیشه و آینه حلبى بخرم و به یمن ببرم و از آنجا لباس یمانى بخرم و به پارس (ایران ) بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانى بنشینم (به این ترتیب یک سفر او به چندین سفر طول و دراز مبدل گردید.)

او این گونه اندیشه هاى دیوانه وار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت و در پایان گفت: اى سعدى! تو هم سخنى از آنچه دیده اى و شنیده اى بگو گفتم:

آن شنیدستى که در اقصاى غور

بار سالارى بیفتاد از ستور

گفت: چشم تنگ دنیا دوست را

یا قناعت پر کند یا خاک گور(1)

1- یعنى آن را خبر دارى که دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله سالارى از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکى گفت: چشم تنگ و آزمند دنیاپرست را تنها دو چیز پر مى کند، یا قناعت یا خاک گور.

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

3.7/5 - (66 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 17,083 بار
دیدگاهتان را بنویسید

کیانا در تاریخ 15 مهر 1399 گفته : پاسخ دهید

خوب و عاالی🌹🌹

محسن در تاریخ 10 تیر 1399 گفته : پاسخ دهید

عجب بازرگان شاسکولی بوده، با هواپیما هم این همه سفر عمر آدمی به اتمام میرسونه

ناشناس در تاریخ 19 خرداد 1399 گفته : پاسخ دهید

من راضی بودم واقعا زیبا بود😊😊😊😊

امید در تاریخ 16 خرداد 1399 گفته : پاسخ دهید

خیلی زیاده😱😱🙄🙄

امید در تاریخ 16 خرداد 1399 گفته : پاسخ دهید

خیلی زیاده😱😱😓😓😰😰🙄🙄

کیمیا در تاریخ 16 خرداد 1399 گفته : پاسخ دهید

مقایسه کن میفهمی

Girl در تاریخ 14 خرداد 1399 گفته : پاسخ دهید

Ok veruygooooood😍😘😘🤗

سرور در تاریخ 28 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

جواب چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ناشناس در تاریخ 28 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

جواب چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ناشناس در تاریخ 26 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

خوب بود

فریماه در تاریخ 18 خرداد 1399 گفته : پاسخ دهید

زبان ساده چرا نیست😡😡

عارفه در تاریخ 25 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

چرا جواب رو ننوشتین

عسل در تاریخ 24 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

😐😐😐

سارا در تاریخ 24 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

من دوستش داشتم

عطیه بشیری فر در تاریخ 24 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

عالی بود من که را ضی بودم 😀😀😃

آرین در تاریخ 21 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁

ناشناس در تاریخ 19 اردیبهشت 1399 گفته : پاسخ دهید

خیلی عالی واقعا 👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👐👐👐

css.php