حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 15 – بیچارگى مسافر بى توشه
در بیابان وسیع و پهناورى، مسافرى راه را گم کرد، نیرو و توشه راه از غذا و آبش تمام شد، چند درهم پول در همیانش بود و آن همیان را به کمر بسته بود، بسیار تلاش کرد تا راه پیدا کند، ولى به جایى نبرد و سرانجام با دشوارى به …
در بیابان وسیع و پهناورى، مسافرى راه را گم کرد، نیرو و توشه راه از غذا و آبش تمام شد، چند درهم پول در همیانش بود و آن همیان را به کمر بسته بود، بسیار تلاش کرد تا راه پیدا کند، ولى به جایى نبرد و سرانجام با دشوارى به هلاکت رسید. در این هنگام گروهى مسافر به آنجا رسیدند و جنازه او را دیدند که چند درهم پول در برابرش ریخته شده است و بر روى خاک چنین نوشته شده بود.
مرد بى توشه برنگیرد کام
شلغم پخته به که نقره خام (1)
(به این ترتیب، ارزش اشیا بستگى به نیاز آنها دارد.)
1- یعنى: مسافر بى توشه، قدمى پیش نخواهد نهاد، اگر چه طلاى خالص فراوانى داشته باشد، در بیابان فقیرى که در آتش گرسنگى مى سوزد، براى او شلغم پخته بهتر از نقره خالص است.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»