حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 14 – تشنه را در دهان، چه در چه صدف
عربى بیابانگرد را در بصره در نزد طافروشان دیدم مى گفت: روزى در بیابانى راه را گم کردم، توشه و غذاى راه تمام شد و خود را در خطر هلاکت مى دیدم، ناگاه در مسیر راه کیسه اى پر از مروارید یافتم. اول تصور کردم که گندم پخته است، بسیار …
عربى بیابانگرد را در بصره در نزد طافروشان دیدم مى گفت: روزى در بیابانى راه را گم کردم، توشه و غذاى راه تمام شد و خود را در خطر هلاکت مى دیدم، ناگاه در مسیر راه کیسه اى پر از مروارید یافتم.
اول تصور کردم که گندم پخته است، بسیار خوشحال شدم که هرگز چنین خوشحالى به من دست نداده بود، ولى وقتى که فهمیدم گندم نیست بلکه مروارید است بقدرى ناشاد شدم که قبلا هیچگاه این گونه ناراحت نشده بودم.
تشنه را در دهان، چه در چه صدف (1)
بر کمربند او چه زر، چه خزف (2)
1- صدف: غلاف محکمى است که جانور کوچک دریایى در آن جاى مى گیرد. یعنى: تشنه را خواه مروارید گرانبها در دهان باشد و یا صدف کم بها به حال او تفاوت ندارد.
2- خزف: خرده سفال، یا (خرمهره )
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»
چرا بیت دوم معنی نداره؟