کد خبر : 228724 تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۰

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 36 – پهلوان تن و ناتوان جان

ناتوانی به پهلوان زورآزمایى در یک ماجرایى ناسزا گفت. پهلوان عصبانى و خشمگین شد، به طورى که بر اثر خشم، کف از دهانش بیرون آمده بود و با هیجان شدید بر سر ناسزاگو فریاد مى کشید، صاحبدلى از آنجا عبور مى کرد، پرسید: (این پهلوان چرا این گونه عصبانى و …

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 36 – پهلوان تن و ناتوان جان

ناتوانی به پهلوان زورآزمایى در یک ماجرایى ناسزا گفت. پهلوان عصبانى و خشمگین شد، به طورى که بر اثر خشم، کف از دهانش بیرون آمده بود و با هیجان شدید بر سر ناسزاگو فریاد مى کشید، صاحبدلى از آنجا عبور مى کرد، پرسید:

(این پهلوان چرا این گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى کشد؟)

گفتند: شخصى به او دشنام داده است. صاحبدل گفت: این فرومایه، هزار من وزنه بلند مى کند، ولى طاقت ناسزایى را ندارد؟ (در بدن، پهلوان است ولى در روح و روان بسیار ضعیف و ناتوان.)

لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار

عاجز نفس، فرومایه چه مردى زنى

گرت از دست برآید دهنى شیرین کن

مردى آن نیست که مشتى بزنى بر دهنى

اگر خود بر کند پیشانى پیل

نه مرد است آنکه در او مردمى نیست

بنى آدم سرشت از خاک دارد

اگر خالى نباشد، آدمى نیست

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

4.3/5 - (3 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 942 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php