کد خبر : 227904 تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۰

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 31 – تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنیا

عابدى در جنگلى، دور از مردم زندگى مى کرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت. پادشاه آن عصر به دیدار او رفت و به او گفت: اگر صلاح بدانى به شهر بیا که در آنجا براى تو خانه …

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 31 – تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنیا

عابدى در جنگلى، دور از مردم زندگى مى کرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت. پادشاه آن عصر به دیدار او رفت و به او گفت: اگر صلاح بدانى به شهر بیا که در آنجا براى تو خانه اى مى سازم که هم در آن عبادت کنى و هم مردم به برکت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نیک تو را سرمشق خود سازند. عابد پیشنهاد شاه را نپذیرفت…

یکى از وزیران به عابد گفت: به پاس احترام شاه، شایسته است که چند روزى وارد شهر گردى و پس از آن در مورد ماندگارى در شهر تصمیم بگیرى. اختیار با تو است، اگر خواستى در شهر مى مانى و اگر نخواستى به جنگل باز مى گردى.

عابد سخن وزیر را پذیرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.

گل سرخش عارض خوبان(1)

سنبلش همچو زلف محبوبان

همچنان از نهیب برد عجوز

شیر ناخورده طفل دایه هنوز(2)

شاه در همان وقت کینزکى زیبا چهره به عابد بخشید و نزدش فرستاد.

از این پاره اى، عابد فریبى

ملایک صورتى، طاووس زیبى

که بعد از دیدنش صورت نبندد

وجود پارسایان را شکیبى (3)

به علاوه، پسرى زیبا چهره را (براى نوازش و خدمت) نزد عابد فرستاد که:

دیده از دیدنش نگشتى سیر

همچنان کز فرات مستسقى(4)

عابد از غذاهاى لذیذ خورد و از لباسهاى نرم پوشید و از میوه هاى گوناگون بهره مند گردید و از جمال کنیز و غلام لذت برد که خردمندان گفته اند:

زلف خوبان، زنجیر پاى عقل است و دام مرغ زیرک.

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش

مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامى

(آرى به این ترتیب عابد بیچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنیا افتاد و همه دین و دانش و دلش را در این راه بر باد داد.) و حالت ملکوتى او که همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت.

هر که هست از فقیر و پیر و مرید

وز زبان آوران پاک نفس

چون به دنیاى دون فرود آید

به عسل در، بماند پاى مگس (5)

این بار شاه مشتاق دیدار عابد شد. براى دیدار عابد نزد او رفت، دید رنگ و چهره عابد عوض شده، چاق و چله گشته و بر بالش زیباى حریر تکیه داده و پسرى زیباچهره در بالین سرش با بادبزن طاووسى، او را باد مى زند. شاه شادى کرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اینکه شاه در پایان سخنش گفت:

آن گونه که من دو گروه را دوست دارم هیچکس دیگر را دوست ندارم ؛ یکى دانشمندان و دیگرى پارسایان

وزیر هوشمند و حکیم و جهان دیده شاه در آنجا حضور داشت، به شاه گفت: اعلیحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است که به هر دو گروه نیکى کنى، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصیلات و تدریس ادامه دهند و به پارسایان چیزى ندهى که در حال پارسایى باقى مانند.

خاتون خوب صورت پاکیزه روى را

نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش

درویش نیک سیرت پاکیزه خوى را

نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش (6)

تا مرا هست و دیگرم باید

گر نخوانند زاهدم شاید(7)

(1) عارض: گونه

(2) یعنى: با آنکه زمین هنوز سرماى پایان زمستان (سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند) سبزه و گیاهش، آب ننوشیده بود و سر از خاک بر نکرده بود، آن باغ خرم بود.

(3) یعنى: آن کنیز آن چنان زیبا و دلربا بود و نقش و نگارى چون طاووس داشت که پارسایان عابد با دیدار او بى قرار و بى تاب خواهند شد.

(4) یعنى: چشم از دیدنش همانند تشنه از آب گوارا، سیر نمى شد.

(5) یعنى: فریفته دنیا، آن چنان به دنیا دل مى بندد که پاى مگس در عسل گیر مى کند و نمى تواند خود را برهاند.

(6) یعنى: بانوى زیباچهره پاکروى را، اگر جامه رنگارنگ و سراى زرنگار و انگشترى فیروزه نباشد چه مى شود، زیبایى وى را بس است

(7) یعنى: تا من مال و منالى دارم باز هم تقاضاى افزونى دارم، سزاوار است که مرا پارسا نشمرند.

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 493 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php