حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 24 – نعره شوریده دل
یک شب از آغاز تا انجام، همراه کاروانى حرکت مى کردم. سحرگاه کنار جنگلى رسیدیم و در آنجا خوابیدیم. در این سفر، شوریده دلى (1) همراه ما بود، نعره از دل برکشید و سر به بیابان زد، و یک نفس به راز و نیاز پرداخت. هنگامى که روز شد، به …
یک شب از آغاز تا انجام، همراه کاروانى حرکت مى کردم. سحرگاه کنار جنگلى رسیدیم و در آنجا خوابیدیم. در این سفر، شوریده دلى (1) همراه ما بود، نعره از دل برکشید و سر به بیابان زد، و یک نفس به راز و نیاز پرداخت. هنگامى که روز شد، به او گفتم: این چه حالتى بود که دیشب پیدا کردى؟
در پاسخ گفت: بلبلان را بر روى درخت و کبکها را بر روى کوه، غورباغه ها را در میان آب، و حیوانات مختلف را در میان جنگل دیدم، همه مى نالیدند، فکر کردم که از جوانمردى دور است که همه در تسبیح باشند و من در خواب غفلت.
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
مگر آواز من رسید بگوش (2)
بانک مرغى چنین کند مد هوش
مرغ تسبیح گوى و من خاموش
(1) شوریده: دل به خدا داده و مجذوب حق شده
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»