حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 19 – کرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازیبا
سعدى مدتى در مدرسه مستنصریه بغداد در نزد شیخ اجل، ابوالفرج بن جوزى (وفات یافته در سال 636 ه. ق) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در این رابطه سعدى مى گوید. هر قدر که مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى، در پند و اندرز …
سعدى مدتى در مدرسه مستنصریه بغداد در نزد شیخ اجل، ابوالفرج بن جوزى (وفات یافته در سال 636 ه. ق) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در این رابطه سعدى مى گوید.
هر قدر که مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى، در پند و اندرز خود مرا از رفتن به بزمهاى آواز و رقص و شنیدن ترانه و غزل باز مى داشت و به گوشه گیرى و خلوت نشینى دستور مى داد باز حالت و غرور نوجوانى بر من چیره مى شد و خواهش دل و آرزویم مرا به شنیدن ساز و آواز مى کشانید. ناگزیر بر خلاف موعظه استادم (ابوالفرج بن جوزى ) به مجلس ساز و طرب مى رفتم و از شنیدن آواز خوش و معاشرت با یاران سرمست از آواز خوش، لذت مى بردم. وقتى که پند و اندرز استاد به خاطرم مى آمد مى گفتم: اگر خود او نیز با ما همنشین بود به رقص و دست افشانى و پایکوبى مى پرداخت، زیرا اگر نهى از منکر کننده خودش شراب بنوشد، عذر مستان را مى پذیرد و آنها را به خاطر شرابخوارى، بازخواست نمى کند.
قاضى ار با ما نشیند بر فشاند دست را
محتسب گر مى خورد معذور دارد مست را
تا اینکه یک شب به مجلسى وارد شدم. گروهى در آن نشسته بودند. آوازه خوانى در میانشان آواز مى خواند، ولى به قدرى صداى ناهنجار داشت که:
گویى رگ جان مى گسلد زخمه ناسازش
ناخوشتر از آوازه مرگ پدر، آوازش (1)
گاهى همکارانش، انگشت در گوش خود مى نهادند تا آواز او را نشنوند، و گاهى انگشت خود را بر لب مى گذاشتند تا او را به سکوت فرا خوانند.
مگر وقت مردن که دم در کشى (2)
کد خدا را گفتم از بهر خداى
یا درم بگشاى تا بیرون روم (3)
خلاصه اینکه به پاس احترام یاران، با رنج فراوان آن شب را به صبح آوردم. به قدرى شب سختى بود که گفته اند:
نمى داند که چند از شب گذشته است
که یکدم خواب در چشمم نگشته است
صبحگاه به عنوان تبرک، شال سرم را و سکه طلایى را از همیانى که در کمرم بسته بودم، گشودم و به آن آوازه خوان برآواز دادم و او را به بغل گرفتم و بسیار از او تشکر کردم. یاران وقتى که این رفتار نامناسب مرا دیدند آن را برخلاف شیوه مرسوم من یافتند و مرا کم عقل خواندند. یکى از آنها زبان اعتراض گشود و مرا سرزنش کرد که: این رفتار تو بر خلاف رفتار خردمندان است، چرا چنین کردى؟! خرقه مشایخ (شال سرت )را به چنان آوازه خوان ناهنجارى دادى، که در همه عمرش درهمى در دست نداشت و ریزه نقره و طلایى در دارائیش نبوده است.
مطربى دور از این خجسته سراى
راست چون بانگش از دهن برخاست
مرغ ایوان زهول او بپرید (4)
به اعتراض کننده گفتم: مصلحت آن است که زبان اعتراضت را کوتاه کنى، زیرا من از این آوازه خوان، کرامتى دیدم، از این رو به او جایزه دادم و او را در آغوش گرفتم.
اعتراض کننده گفت: آن کرامت چه بود، بیان کن تا من نیز به خاطر آن به او تقرب جویم و از شوخى و گفتار بیهوده اى که در مورد او گفتم توبه نمایم. به اعتراض کننده گفتم: شیخ و مرشد (ابوالفرج بن جوزى) بارها مرا به ترک مجلس بزم آوازه خوانان نصیحت و موعظه رسا مى کرد و من نصیحت او را نمى پذیرفتم، ولى امشب دست صالح سعادت مرا به این مجلس آورد، تا با دیدن این آوازه خوان ناهنجار از رفتن به مجلس آنها توبه کنم، امشب به این توبه توفیق یافتم و دیگر بقیه عمرم به مجلس آنها نروم. (به این ترتیب ادب را از بى ادب آموختم و به خواست خدا، عدو سبب خیر گردید که گفته اند: عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد.)
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
ور پرده عشاق و خراسان و حجاز است
(1) یعنى: مضراب خارج از اصول و نغمه ناهنجار او، گویى شاهرگ زندگى انسان را قطع مى کند. آواز او از فریادى که از مرگ پدر بر مى خیزد دلخراشتر است.
(2) یعنى: تو اى آوازه خوان ناهنجار! از آواز تو کسى بهره نجوید مگر آن هنگام که مرگ سراغت آید و دم فرو بندى.
(3) یعنى: چون آن آوازه خوان به آوازخوانى پرداخت، به صاحبخانه گفتم یا براى رضاى خدا، جیوه در گوشم بریز تا کر شوم، یا در خانه را باز کن تا بیرون بروم.
(4) یعنى: کبوتر طاق بزرگ از ترس صداى ناهنجار او پرید و دور شد.
(5) یعنى: آواز دلپذیر از دهان آوازه خوان خوشخوان، چه زیر بخواند چه بم (خواه نازک بخواند و خواه درشت ) دلرباست، ولى اگر نواى عشاق و خراسان و حجاز (سه نوع از نواى موسیقى ) از خلق آوازه خوانى ناخوش آواز و زشت دیدار برآید، نیکو نمى نماید.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»