حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 16 – مرگ توانگر شاداب ، و زندگى فقیر نادار
کاروانى از کوفه به قصد مکه براى انجام مراسم حج، حرکت کردند. یک نفر پیاده سر برهنه، همراه ما از کوفه بیرون آمد. او پول و ثروتى نداشت. آسوده خاطر همچنان راه مى پیمود و مى گفت: نه بر اشترى سوارم، نه چو خر به زیر بارم نه خداوند رعیت، …
کاروانى از کوفه به قصد مکه براى انجام مراسم حج، حرکت کردند. یک نفر پیاده سر برهنه، همراه ما از کوفه بیرون آمد. او پول و ثروتى نداشت. آسوده خاطر همچنان راه مى پیمود و مى گفت:
نه بر اشترى سوارم، نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانى معدوم ندارم
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
توانگر شتر سوار به او گفت: ((اى تهیدست! کجا مى روى؟ برگرد که در راه بر اثر نادارى، به سختى مى میرى.))
او سخن شتر سوار را نشنید و همچنان به راه خود ادامه داد تا اینکه به ((نخله محمود )) (یکى از منزلگاهها و نخلستانهاى نزدیک حجاز) رسیدیم. در آنجا عمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت.
فقیر پابرهنه کنار جنازه او آمد و گفت:
(ما به سختى نمردیم و تو بر بختى بمردى.)
شخصى همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
اى بسا اسب تیزرو که بماند
خرک لنگ، جان به منزل برد
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»