حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 29 – فقیر آزاده در برابر شاه
فقیرى وارسته و آزاده، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت. آن فقیر، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد. پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت، از آن شخص رنجیده خاطر شد و گفت: این گروه خرقه پوشان همچون جانوران بى معرفتند که از …
فقیرى وارسته و آزاده، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت. آن فقیر، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت، از آن شخص رنجیده خاطر شد و گفت: این گروه خرقه پوشان همچون جانوران بى معرفتند که از آدمیت بى بهره مى باشند.
وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت: اى جوانمرد! سلطان روى زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردى و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردى؟
فقیر وارسته گفت: به شاه بگو از کسى توقع خدمت و احترام داشته باش که از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نیستند.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش (1)به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نیست
یکى امروز کامران بینى
روزکى چند باش تا بخورد
فرق شاهى و بندگى برخاست
گر کسى خاک مرده باز کند
سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: حاجتى از من بخواه تا برآورده کنم.
فقیر پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهى.
فقیر وارسته گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کین دولت و ملک مى رود دست به دست
(2) مجاهده: رنج و مشقت
(3) اندکی صبر کن تا خاک گور، مغز محال اندیش را بخورد
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»