کد خبر : 218712 تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۸:۰۰

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بودپس استخوان را برداشت و پا ه فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و …

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بودپس استخوان را برداشت و پا ه فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بودریال لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد.

پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟

که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید. اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه. برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه.

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 394 بار
دیدگاهتان را بنویسید

محسن در تاریخ 26 مرداد 1395 گفته : پاسخ دهید

چند تا دیدگاه میشه نوشت،
ولی اول: باد آورده را باد می‌برد.
دوم: یک سورپرایز اخلاقی که گریبان طماع رو گرفت.
سوم: قانع نبودن.
و…
ولی خیلی مهم و اساسی بود این نکته، که فکر کنم ترکیبی از این دیدگاه‌ها باشه.

css.php