کد خبر : 218322 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۶

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 4 – عاقبت، گرگ زاده گرگ شود

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 4 – عاقبت، گرگ زاده گرگ شود گروهی راهزن بر سر کوهی، در کمینگاهی به سر میبردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت میپرداختند و موجب نا امنی بسیاری شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و …

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 4   عاقبت، گرگ زاده گرگ شود

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 4 – عاقبت، گرگ زاده گرگ شود

گروهی راهزن بر سر کوهی، در کمینگاهی به سر میبردند و سر راه غافله ها را گرفته و به قتل و غارت میپرداختند و موجب نا امنی بسیاری شده بودند. مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمیتوانستند بر آنها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را توان رفتن بدانجا نبود.

مشاوران و فرماندهان کشور، به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان غارتگر به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر باید از دزدی آنها جلوگیری کرد و گر نه آنها پایدارتر شده و دیگر نمیتوان در مقابلشان ایستاد.

درختی که اکنون گرفته است پای

به نیروی مردی بر آید ز جای

و گر همچنان روزگار هلی

به گردونش از بیخ بر نگسلی

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

سر انجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش کند و هر گاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، گروهی کارآزموده را به سراغ آنان بفرستند.

همین طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از کمینگاه خود خارج شدند، به قدری خسته شده بودند که خواب آنها را فرا گرفت، همین که مقداری از شب گذشت و هوا کاملا تاریک گردید:

قرص خورشید در سیاهی شد

یونس اندر دهان ماهی شد

دلاورمردان از کمین برجهیدند و خود را به آن دزدان از همه جا بی خبر رسانده و دست یکایک آنها را بر شانه خود بستند و صبح همه آنها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره کرد که همه را اعدام کنید.

اتفاقا در میان آن دزدان، جوانی نورسیده و تازه به دوران رسیده وجود داشت، یکی از وزیران شاه، تخت را بوسید و به وساطت پرداخت و گفت:

(این پسر هنوز از باغ زندگی گلی نچیده و از بهار جوانی بهره ای نبرده، کرم و بزرگواری فرما و بر من منت بگذار و این جوان را آزاد کن.)

شاه از این پیشنهاد خشمگین شد و سخن آن وزیر را نپذیرفت و گفت:

پرتو نیگان نگیرد هر که بنیادش بد است

تربیت نااهل را چون گردکان بر کنبد است

بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه آنها را نابود کرد، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولی پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعی را کشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد دور است و هرگز خردمندان چنین نمی کنند.

ابر اگر آب زندگی بارد

هرگز از شاخ بید بر نخوری

با فرو مایه روزگار مبر

کز نی بوریا شکر نخوری

وزیر، سخن شاه را پسندید و تحسین کرد و گفت: رای شاه عین حقیقت است، چرا که همنشینی با آن دزدان، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آنها نموده است. ولی، امید آن دارم که اگر او مدتی با نیکان همنشین گردد، دارای خوی خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده:

((هر فرزندی بر اساس فطرت پاک زاده میشود، ولی پدر و مادر او، او را یهودی یا نصرانی یا مجوس می سازند.

پسر نوح با بدان بنشست

خاندان نبوتش گم شد

سگ اصهاب کهف روزی چند

پی نیکان گرفت و مردم شد

گروهی از درباریان نیز سخن وزیر را تایید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. شاه ناچار آن جوان را آزاد کرد و گفت:(بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم)

دانی که چه گفت زال با رستم گرد

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد

چون پیشتر آمد شتر و بار ببرد

مختصر آنکه: آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ کردند و استادانی برایش گماشتند و آداب زندگانی به او آموختند به طوری که مورد پسند همگان واقع شد. وزیر نزد شاه رفت و از وصف آن نوجوان میگفت که دیگر اثری از خوی زشت در وجودش نیست اما شاه با لبخندی می گفت:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گر چه با آدمی بزرگ شود

حدود دو سال از این ماجرا گذشت. گروهی از اوباش و افراد فرو مایه با آن جوان رابطه بر قرار کردند و با او محرمانه عهد و پیمان بستند که در فرصت مناسب، وزیر و دو پسرش را بکشند. پس در فرصتی مناسب با کمال ناجوانمردی دست به این کار زدند و مال فراوانی برداشتند و به کمینگاه بالای کوه رفتند و پسر به جای پدر نشست.

شاه با شنیدن خبر انگشت حیرت به دهان گزید و گفت:

: شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی

ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره زار خس

زمین شوره سنبل بر نیاورد

در او تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی با بدان کردن چنان است:که بد کردن به جای نیکمردان

مرا تا نقره باشد می فشانم

تو را تا بوسه باشد می ستانم

جهان بگذار تا بر من سر آید

که کام دل تو بودی از جهانم

سخن ها دارم از دست تو در دل

ولیکن در حضورت بی زبانم

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی

که از پیشم برانی من بر آنم

که تا باشم خیالت می پرستم

و گر رفتم سلامت می رسانم

پینوشت: کتاب آقای«محمد محمدی اشتهاردی»

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 993 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php