کد خبر : 216283 تاریخ انتشار : شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶ - ۸:۰۶

داستانک زیبای شکایت از فقر

داستانک زیبای شکایت از فقر یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى ‏کرد و سخت مى‏نالید. گفت: «خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟» گفت: «البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم.» گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، …

داستانک زیبای شکایت از فقر

داستانک زیبای شکایت از فقر

یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى ‏کرد و سخت مى‏نالید. گفت: «خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟»

گفت: «البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم.»

گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏کنى؟»

گفت: «نه.»

گفت: «گوش و دست و پاى خود را چطور؟»

گفت: «هرگز.»

گفت: «پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شکایت دارى و گله مى‏کنى؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوش‏تر و خوش‌بخت‏تر از بسیارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بینى. پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بیش‏تر از آن است که دیگران را داده‏اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیش‏ترى هستى!»

1/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 501 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php