کد خبر : 214076 تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۵ - ۲۰:۰۴

شاهنامه خوانی: داستان پنجاهم، پادشاهی هرمزد نوشیروان (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاهم، پادشاهی هرمزد نوشیروان (قسمت سوم) پرموده گفت: هر شهریاری که بر کار بد بنده سکوت کند بدان که بی‌هوش است. روی بهرام از خشم زرد شد. خراد به او گفت: خشمت را بخور و برگرد. بهرام گفت: این بد هنر طریقه پدر را پیش‌گرفته است. بهرام …

شاهنامه خوانی: داستان پنجاهم، پادشاهی هرمزد نوشیروان (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاهم، پادشاهی هرمزد نوشیروان (قسمت سوم)

پرموده گفت: هر شهریاری که بر کار بد بنده سکوت کند بدان که بی‌هوش است. روی بهرام از خشم زرد شد. خراد به او گفت: خشمت را بخور و برگرد. بهرام گفت: این بد هنر طریقه پدر را پیش‌گرفته است. بهرام به نزد لشکرش برگشت و به خرادبرزین و سایر خردمندان گفت که نامه‌ای به شاه بنویسند و آنچه اتفاق افتاد را بازگو کنند و سیاهه اموال موجود در دژ را هم بنویسند و برای شاه بفرستند. در این میان بهرام دو برد¬یمانی¬زربفت و دو کفش گوهرین را جزو آن‌ها نفرستاد. ایزدگشسپ اموال را نزد شاه برد. وقتی خاقان همراه غنائم جنگی و سپاهش به نزد شاه رسید هرمزد تاج بر سر نهاد و گرزی به دست گرفت و سوار بر اسب به همراه موبد ایزدگشسپ نمایان شد. خاقان از اسب به زیر آمد و اظهار کهتری کرد. شاه بر تخت نشست و او را نواخت. بعدازاینکه پرموده یک هفته استراحت کرد روز هشتم شاه جشنی برپا کرد و غنائم را آوردند و ازنظر شاه گذراندند. شاه به ایزدگشسپ گفت: بهرام چوبینه ظاهر و باطنش یکی است و می‌بینی که چگونه با مردانگی این کینه را از بین برد. ایزدگشسپ گفت: چندان خوش‌بین مباش. شاه بدگمان شد. نامه‌ای از دبیر بزرگ برای هرمزد رسید و در آن اشاره‌شده بود که بهرام دو برد یمانی و موزه گوهرین را برداشته است. هرمزد جریان را از خاقان پرسید و او هرچه در غنائم بود را شمرد و از کتک خوردن به دست بهرام هم سخن گفت. شاه به خاقان گفت: تو رنج زیادی برده‌ای. بیا سوگند بخور که سر از فرمان من نپیچی، پرموده سوگند خورد. روز بعد شاه خلعت زرین و سیمین به پرموده داد به همراه اسب و کلاه و کمرهای زرین و طوق و گوشوار و اسبان زرین ستام و شمشیر هندی با نیام زرین. سپس تا سه منزلی خاقان را بدرقه نمود. وقتی بهرام از بازگشت خاقان مطلع شد به پیشوازش رفت اما خاقان از او رو برگرداند و اعتنایی نکرد. بهرام تا سه منزلی او را بدرقه کرد و موقع بازگشت غمگین و ناراحت و از کرده‌اش پشیمان بود. از آن‌سو شاه که به‌شدت از رفتار بهرام با خاقان و همچنین برداشتن برد یمانی و کفش گوهرین عصبانی بود، نامه‌ای به شاه نوشت و او را نکوهش کرد و پرسید: آیا کمک یزدان و یاری مرا نادیده گرفتی؟ تو با سپاه و گنج و پشتیبانی من به پیروزی رسیدی اما رفتارت پهلوانانه نیست. بنابراین من خلعتی درخور برایت می‌فرستم و دیگر تو را آدم حساب نمی‌کنم. پس هرمزد دستور داد که دوکدان و پنبه با پیراهن زنانه لاجوردی و شلوار سرخ و روسری زرد برایش بفرستند.

وقتی بهرام نامه و خلعت شاه را دید شکیبایی برگزید و با خود گفت: این پاداش کارهای من است و بی‌شک این کار بدخواهان است. خلعت را پوشید و همه بزرگان را جمع کرد و گفت: همه کارهای مرا در برابر دشمنان دیدید و درزمانی که شاه از همه‌جا ناامید بود به من رو کرد و من کمر به جنگ با دشمنان او بستم اکنون شاه این خلعت را برای من فرستاده است. همه گفتند: اگر پاداش تو این است پس پاداش سپاه چیست؟ بهرام آن‌ها را به آرامش دعوت کرد اما آن‌ها گفتند: از این به بعد ما او را شاه نمی‌خوانیم و کمر به خدمت او نمی‌بندیم. دو هفته بعد روزی بهرام به‌سوی دشت رفت و به بیشه پردرختی رسید و با اسبش به‌آرامی جلو رفت تا گورخری دید و در پی او روان بودند. بهرام از اسب پیاده شد و افسار اسبش را به ایزدگشسپ داد و خود به دهلیز کاخ رفت. مدتی گذشت و ایزدگشسپ به یلان سینه گفت: برو ببین چه بلایی بر سر سالار ما آمده است. یلان سینه به دنبال بهرام داخل شد و زنی زیبا و تاجدار دید که بر تخت نشسته است و بهرام هم در کنارش قرارگرفته بود. زن خدمتکار گفت: به سپاه بهرام بگو همان‌جا بمانند تا بهرام بازگردد و از آن‌ها پذیرایی کن. زن به بهرام گفت: همیشه سرافراز و پیروز باشی که تو سالار ایران و توران هستی و تخت و تاج ایران از آن توست، برو و بازور آن را بگیر.

وقتی بهرام ازآنجا بیرون آمد دگرگون‌شده بود. خرادبرزین به او گفت: چه اتفاقی افتاده؟ اما او پاسخی نداد. روز بعد بهرام بر تخت زرین و دیبای نشست و تاج پادشاهی بر سر گذاشت. ایزدگشسپ نزد خرادبرزین رفت و ماجرا را تعریف کرد. خرادبرزین گفت: باید امشب فرار کنیم و نزد شاه برویم وگرنه او ما را خواهد کشت. آن‌ها فرار کردند و بهرام یلان سینه را به دنبالشان فرستاد و او آذرگشسپ را پیدا کرد و آورد. بهرام گفت: چرا فرار کردی؟ پاسخ داد:خرادبرزین مرا تحریک کرد و گفت که تو ما را خواهی کشت. بهرام گفت: دیگر فرار نکن و گنجی هم به او داد. خرادبرزین به نزد هرمزد رسید و ماجرا را موبه‌مو تعریف کرد. شاه موبد را فراخواند و مشورت کرد.

موبد گفت: این گورخر دیوی بوده است که بهرام را از راستی منحرف کرد و به‌سوی کاخ برد و آن زن جادوگر است که عشق تاج‌وتخت را در بهرام به وجود آورد. اما ناراحتی بهرام از آن جامه و دوکدان بود که برایش فرستادی. شاه از کارش پشیمان شد و دستور داد تا جعبه‌ای پر از خنجرهای شکسته برای بهرام بفرستند. بهرام، ایرانیان را خبر کرد و گفت: این هدیه شاه است و منظورش این است که این لشکر بی‌بها است. لشکریان از کار شاه ناراحت شدند و گفتند: یک روز دوکدان و جامه زنان می‌فرستد و یک روز خنجر شکسته، این از دشنام هم بدتر است. پس بهرام با آن‌ها هم‌پیمان شد و از سویی سوارانی فرستاد تا نگذارند پیامی از شاه به لشکریان برسد. سپس بهرام بزرگانی مانند: همدان¬گشسپ و یلان¬سینه و بهرام گرد و کنداگشسپ را فراخواند و با آن‌ها مشورت کرد تا از نظرشان در مورد جنگ با هرمزد باخبر شود. اما همگی سکوت کردند تا اینکه گردیه خواهر بهرام فریاد زد چرا سکوت کردید؟ نظرتان را بگویید. ایزدگشسپ گفت: نباید با هرکسی سر جنگ داشته باشیم اما هرچه تو بگویی من همان کار را می‌کنم. یلان سینه گفت: حال که به پیروزی رسیدیم شایسته نیست که به بدی سیر کنیم. بهرام گرد گفت: چرا از جستن تاج‌وتخت که جز درد و رنج فرجامی ندارد سخن میگویی؟ بهرام خندید و انگشترش را به هوا انداخت و گفت: به‌اندازه‌ای که در هوا بماند من بنده شاه می‌شوم. پس دوباره از ایزدگشسپ نظرش را پرسید. او گفت: هرکس جوینده باشد درخور خود خواهد یافت. همدان¬گشسپ گفت: از نا آمده نترس اگر از خار بترسی به خرما نمی‌رسی. خواهر بهرام برآشفت ولی چیزی نگفت. بهرام نظر او را پرسید و گردیه گفت: به آیین و رویه شاهان قبل بنگر و به سرگذشت کاووس نگاه کن وقتی به هاماوران رسید و اسیر شد هیچ‌کس قصد فتح تخت شاهی را نکرد. وقتی ایرانیان به رستم پیشنهاد پادشاهی دادند او عصبانی شد و گفت: من روی تخت پادشاهی بنشینم درحالی‌که کاووس اسیر است؟ شاه تو را از بین بزرگان برای مبارزه با دشمنان برگزید.

مزن ای برادر تو این رای بد کزین رای بد مر ترا بد رسد

بهرام لب به دندان گزید و می‌دانست که او درست می‌گوید.

یلان سینه گفت:ای زن گران‌مایه دیدی که هرمزد با برادرت چه رفتاری کرد و دوک و پنبه فرستاد؟ تف بر این شهریار بی‌وفا. گردیه گفت: دیو سیاه دام برایتان پهن کرده است. این را گفت و نالان به‌سوی خانه رفت. بهرام رای خواهرش را نپذیرفت و دستور داد تا خوان پهن کنند و رامشگران بنوازند. روز بعد بهرام نامه‌ای به خاقان نوشت و به خاطر کدورت‌های پیش‌آمده پوزش خواست.

اگر بر جهان پاک مهتر شوم

ترا همچو کهتر برادر شوم

وقتی خاقان نامه بهرام را خواند شاد شد سپس بهرام از لشکر پهلوانی برگزید و او را سالار خراسان و نشابور و بلخ و مرو و هری کرد. سپس به ری رهسپار شد و دستور داد تا سکه به نام خسرو زدند و کیسه طلا را بعلاوه دیبای رومی و ابریشمی زرین به همراه نامه‌ای برای شاه فرستاد. در نامه از رزمش با ساوه شاه و تسلیم پرموده یادکرد و از خلعت و دوکدان پنبه‌ای که شاه برایش فرستاد، گفت و یادآور شد که ازاین‌پس در خدمت او نیست و فرزند شاه خسرو بااینکه کودکی بیش نیست از او سزاوارتر است. با این نامه بهرام می‌خواست هرمزد مجبور به کشتن پسرش شود و سپس با حمله بهرام بساط سلسله آن‌ها برچیده شود. وقتی نامه به هرمزد رسید ناراحت شد و بر پسرش بدگمان شد و به آئین¬گشسپ گفت: باید خسرو را سربه¬نیست کنیم. پس به کسی دستور داد تا زهر در جامش بریزد. حاجب خسرو این موضوع را فهمید و به اطلاع او رساند و خسرو شبانه با تعدادی از یارانش فرار کرد و به آذرآبادگان رفت.وقتی خبر به شهرهای مختلف ایران رسید دلیران و بزرگان به‌سوی او روانه شدند و به حمایت از او پرداختند و به آتشکده رفتند و سوگند وفاداری یادکردند. وقتی هرمزد از فرار خسرو باخبر شد گستهم و بندوی دائی‌های خسرو را به بند کشید سپس شاه سپاهی به سالاری آئین¬گشسپ آماده جنگ بهرام کرد و به او گفت: ابتدا پیکی بفرستد تا بفهمد چه در سرش می‌گذرد و اگر تاج‌وتخت می‌خواهد حقش را کف دستش بگذارد اما اگر اظهار کوچکی کرد با او کنار بیاید و به او پاداش بدهد چون مردی جنگجو نظیر بهرام کم پیدا می‌شود.

آئین گشسپ آماده جنگ می‌شد که مردی زندانی پیام فرستاد که اگر مرا آزاد کنی همراهت به جنگ می‌آیم. آئین گشسپ از شاه خواست تا همشهریش را از بند آزاد کند تا با او همراه شود. شاه گفت: این مرد نابکار خون‌ریز دزد را برای چه می‌خواهی؟ اگر او را می‌خواهی ببر. بدین‌سان به راه افتادند تا به همدان رسیدند. به دنبال طالع‌بین و ستاره‌شناس بودند که مردم نشانی زنی را دادند که هرچه می‌گوید درست است و انجام می‌شود. پس کسی را دنبال او فرستاد و از او از لشکرکشی و عاقبت کار پرسید. زن نگاهی به همراه او کرد و گفت: این مرد با صورت زخمی کیست؟ بدان که جان تو را می‌ستاند. آئین گشسپ انعام او را داد و به فکر رفت و خواب و خوراکش کم شد. نامه‌ای به شاه نوشت و گفت نباید این مرد را از زندان آزاد می‌کردم. وقتی نزد شما آمد سرش را ببرید. نامه را مهر کرد و به همان مرد سپرد و گفت: زود پاسخ نامه را بیاور. مرد با خود اندیشید بعدازاین رنج زندان چرا باید دوباره به تیسفون برگردم؟ پس نامه را گشود و وقتی از موضوع باخبر شد، بازگشت و آئین گشسپ را کشت و سپس به‌سوی لشگر بهرام حرکت کرد و سر آئین گشسپ را برایش برد. بهرام پرسید او کیست؟ مرد او را معرفی کرد. بهرام گفت: او می‌خواست ما را با شاه آشتی دهد پس دستور داد تا او را به دار بیاویزند. از آن‌سو سوارانی که با آئین گشسپ آمده بودند متفرق شدند و عده‌ای به بهرام گرویدند و عده‌ای هم نزد خسرو رفتند و بعضی هم به نزد هرمزد برگشتند. وقتی هرمزد از کشته شدن آئین گشسپ باخبر شد، غمگین گشت و از آرام و خواب و خوراک افتاد. اطرافیان شاه هرکدام نظری می‌داد. یکی می‌گفت: بهرام بر تخت خواهد نشست. دیگری از ماجرای خسرو و آزاری که دیده بود، می‌گفت و بدین‌سان خبرها به اطراف پراکنده شد و کم‌کم در بین سپاه هم نفاق افتاد. گستهم و بندوی هم با کمک بستگان از بند آزاد شدند و بر ضد هرمزد قیام کردند و سپاه هم از آن‌ها حمایت کرد. پس تاج از سر شاه برداشتند و از تخت سرنگونش کردند و داغ بر چشمش نهادند.

چنینست کردار چرخ بلند

دل اندر سرای سپنجی مبند

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 326 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php