شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت اول)
شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت اول) پادشاهی اشکانیان دویست سال بود. بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد. دویست سال بدینسان گذشت و بعد از اسکندر …
شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت اول)
پادشاهی اشکانیان دویست سال بود. بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد. دویست سال بدینسان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد، شاپور از نژاد خسرو، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود. بابک نیز در اصطخر بود. زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد. پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند. آنها شغلشان شبانی بود. چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت: آیا مزدور میخواهی؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد. شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش میکنند. شب بعد نیز خواب دید که آتشپرست سه آتش فروزان در دست دارد. آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود میسوخت.وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خوابهایش را تعریف کرد، یکی از بزرگان گفت: ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهد شد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه میشود. بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید. شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت: راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند. ساسان گفت: من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن میخوانند هستم. وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت: به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند. جامهای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش درآورد. پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان میگفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامهای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند. بابک بادلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامهای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد. اردوان او را بامحبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی مینمود. روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد. شاه شاد شد اما از یکسو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا میکردند که گور را زدهاند. اردشیر گفت: اگر راست میگویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت: تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت میکنی. ازاینپس به آخور اسبان برو و همانجا بمان. اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامهای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت. وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامهای نزد اردشیر فرستاد و گفت: آخر چرا نزد فرزند او تاختی؟ تو زیردست آنها هستی و کمخردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا بازهم بفرستم. اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد. اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست میداشت. روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در برگرفت. اردشیر متعجب گفت: تو از کجا آمدی؟ کنیز خود را معرفی کرد. مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد. سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید. آنها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند: ازاینپس مهتر اصطبل تو به بزرگی میرسد و شهریاری پرآوازه میشود.اردوان ناراحت شد. شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد. اردشیر گفت:اگر من به ایران بروم تو با من میآیی؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت. پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند. شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب بهسوی پارس تاختند. وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت. در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است. پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد. از آنسو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند: از کام اژدها رستی. به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر همچنین کرد.
اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیدهاند؟ آنها پاسخ مثبت دادند. کدخدای شهر گفت: تو دیگر ره بهجایی نمیبری. بهتر است نامهای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی.اردوان هم چنین کرد و نامهای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند. از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند. پس سپاهیان همگی بهسوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند. در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست. اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود، تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت: من خادم تو هستم. از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم.اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت. در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و بهسوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد. وقتی اردوان از جریان آگاه شد، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد. جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند. سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همهجا را فراگرفت. سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند. اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دونیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هنوستان فرار کردند. تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت: ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی