کد خبر : 211266 تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۱۷

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت چهارم) اسکندر لشکر را به‌سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید. پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی به‌سوی فغفور روانه شد. وقتی فغفور فهمید که پیکی …

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت چهارم)

اسکندر لشکر را به‌سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید. پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی به‌سوی فغفور روانه شد. وقتی فغفور فهمید که پیکی از سوی اسکندر آمده است عده‌ای را به پیشوازش فرستاد و زمانی که اسکندر نزد فغفور رسید به نزد او کرنش کرد و فغفور نیز از احوالش پرسید. سپس پیام را داد: ابتدا به ثنای حق پرداخت و گفت که ما قصد جنگ نداریم. هرکس از دارا تا فور یا فریان با ما جنگید، شکست خورد. پس فرمان ما را بپذیر و مطیع باش و باج ما را بده و نزد ما بیا و من نیز به تاج‌وتخت تو کاری ندارم. شاه چین آشفته شد اما خندید و از او پرسید: از اسکندر برایم تعریف کن؟ اسکندر گفت: کسی مانند او نیست قوی چون سرو است و زوری چون فیل دارد و بخشش او چون دریای نیل بی‌انتهاست. فغفور دستور داد تا سفره انداختند و غذا و می‌آوردند و گفت: هوا که روشن شد پاسخ را می‌دهم. صبح روز بعد شاه چین پاسخ نامه را چنین نوشت: ابتدا به ستایش حق پرداخت و گفت: تو از سرنوشت شاهانی که از تو شکست خوردند گفتی. من نه از تو می‌ترسم و نه با تو می‌جنگم و نه مانند تو باد نخوت در سرم جا می‌گیرد زیرا روش من خونریزی نیست.اگر مرا نزد خود بخوانی نخواهم آمد چون من یزدان‌پرست هستم نه شاه‌پرست اما از مال و خواسته دریغی ندارم تا کرم مرا ببینی. اسکندر افسرده شد و گفت: ازاین‌پس نهانی به هیچ جا نمی‌روم. فغفور چین چهل تاج گوهرین و تخت عاج و هزار شتر سیمین و زرین با بارهای دیبا و خز و حریر و کافور و عود و مشک و عبیر و هزار شتر از پوست سنجاب و قاقم و سمور و نافه مشک و کیمال و بور به‌اضافه اسبان با ستام زرین و سیصد غلام و سیصد شتر سرخ‌مو را به همراه فرستاده‌ای خوش‌زبان برای اسکندر فرستاد و پس از درود و سلام از او دعوت کرد تا چندی در چین بماند. فرستاده فغفور به همراه اسکندر به راه افتاد. وقتی وزیر و لشکریان اسکندر را دیدند به او کرنش کردند.پیک فهمید که او شاه است. خواست پوزش بطلبد اما اسکندر گفت: نیازی به پوزش نیست و چیزی هم به فغفور نگو. پس اموال زیادی به فرستاده داد و گفت: برو و به فغفور بگو که نزد ما ارج‌وقرب یافتی. مدتی اینجا می‌آساییم و سپس به‌جای دیگری می‌رویم.

پس از یک ماه لشکر به‌سوی چفوان به راه افتاد. در آنجا بزرگان به پیشوازش آمدند و از او پذیرایی کردند اسکندر از شگفتی‌های آنجا پرسید. آن‌ها گفتند: چیزی جز درویشی و رنج نیست. شاه ازآنجا به‌سوی سند روان شد. تمام کسانی که از مرگ فور ناراحت بودند لشکری در سند آراستند و به جنگ اسکندر آمدند. رئیس سندیان بنداه نام داشت. در این جنگ تا شب کسی از سندیان باقی نماند و اسکندر هشتادوپنج فیل به دست آورد. زنان و کودکان و پیرمردان امان خواستند اما اسکندر نپذیرفت و بسیاری را اسیر کرد و از راه بست به نیمروز رفت و درراه همه دشمنان را می‌کشت و ازآنجا به یمن رفت و شاه یمن با هدایایی فراوان ازجمله ده شتر برد یمنی و پنج شتر دینار و ده شتر درم و هزار سله زعفران و جامه‌ها و دیباهای بیشمار و جامی زبرجدین با هشتادوپنج در ناسفته که در آن بود و جامی لاجوردین با شصت یاقوت زرد که در آن بود و ده نگین یاقوت سرخ به پیشوازش آمد. اسکندر همه را پذیرفت و سپس لشکر را به‌سوی بابل راند. یک ماه درراه بود تا به کوهی رسید و با سختی از آن کوه خارا بالا رفتند و در آن‌طرف دریای بزرگی دیدند و با شادی به‌سوی آن رفتند. از دور مردی دیدند بلندقامت و پر از مو با گوش‌های بزرگ که تمام تنش را مو گرفته بود و گوش‌هایش مثل فیل بود. اسکندر نام و نشانش را پرسید و او گفت: پدر و مادرم مرا گوش بستر نامیده‌اند. اسکندر پرسید: آن چیست در میان آب؟ او گفت شهرستانی است همچون بهشت که خاکی در آنجا نیست و همه‌جایش پر از استخوان است و بر ایوان‌ها چهره افراسیاب و کیخسرو کشیده شده بود و غذای مردمش ماهی بود. اسکندر او را آنجا فرستاد تا عده‌ای از مردم را به نزدش بیاورند. پس عده‌ای به نزد اسکندر آمدند که جامه‌هایشان از خز و حریر بود. پیران جامی پر از در، در دست داشتند و جوانان تاجی در دستشان بود و به نزد قیصر آمدند و کرنش کردند و گفتند که گنج کیخسرو در نزد ماست. اسکندر به‌سوی شهر رفت و آنجا را دید و در قصر گنجی بی‌اندازه و غیرقابل‌شمارش دید. همه را برداشت و شادان به نزد لشکرش رفت. سپس به‌سوی بابل رفت و می‌دانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم می‌برد؟ نامه‌ای به ارسطالیس نوشت و گفت: مرگم نزدیک شده است، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد. پاسخ نامه به‌زودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن و به درویش پول بده و خودت را به خدا بسپار و بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم می‌آیند.

بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی. اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامه‌ای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد. همان شب اسکندر به بابل رسید. آن شب زنی کودکی به دنیا آورد با سری چون شیر و پایی چون سم و بروبازویی مثل انسان و دمی مانند گاو داشت و همان موقع که به دنیا آمد، مرد.

اسکندر آن را به فال بد گرفت و ستاره‌شناس را فراخواند و گفت: اگر راستش را نگویید شمارا می‌کشم. ستاره‌شناس گفت: ای شاه تو بر اختر شیر به دنیا آمدی حال که کودک مرده است چون شیر است یعنی پادشاهی تو به زیر می‌آید و مدتی زمین پرآشوب می‌شود تا کسی بر تخت نشیند.اسکندر غمگین شد و گفت: از مرگ نمی‌توان فرار کرد. پس نامه‌ای به مادرش نوشت و گفت:بهره من از جهان تمام شد تو از مرگ من غمگین مباش که هرکس که به دنیا آید روزی نیز می‌میرد. به بزرگان روم میگویم که وقتی برگشتند همه گوش‌به‌فرمان تو باشند.به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند. مرا در مصر دفن کنید. اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فیلفوس دهید و او را شاه روم کنید. فغستان، دختر کید را به نزد پدرش بفرستید و هدایای فراوانی با او همراه کنید. تمام اموالی را که آورده‌ام اضافی آن را ببخش.خودت را ناراحت مکن و شکیبایی پیشه ساز.

وقتی سپاهیان پی به درد شاه بردند ناراحت شدند و بین آن‌ها همهمه درگرفت. شاه را روی تختی خواباندند و به نزد لشکر بردند. قیصر گفت: پند مرا بشنوید. بعد از من نوبت شماست. این را گفت و جان داد. از لشکرش خروش برخاست و همه زاری می‌کردند.ایرانیان می‌گفتند او را باید در ایران دفن کرد و رومیان می‌خواستند او را به روم ببرند. یک پارسی گفت: مرغزاری است که تمام شاهان پیشین در آن دفن هستند و آن را خرم می‌نامند و کوهی آنجاست که پاسخ پرسش‌ها را می‌دهد. برویم و از او بپرسیم. کوه پاسخ داد: اسکندر را باید در اسکندریه که خود بناکرده دفن نمود. پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آن‌ها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت: ای شاه یزدان‌پرست آن‌همه گنج و مال و کشورگشایی چه سودی داشت؟ و دیگران هم به‌نوبه خود چیزی گفتند و زاری کردند. مادر و همسر اسکندر نیز اندوهگین و نالان بودند و روشنک می‌گفت: دارا و فور و فریان و شاه سند همه به دست تو تباه شدند و من فکر نمی‌کردم که تو نیز روزی بمیری. حال که درختی که کاشتی بار گرفته است تو در خاک غنوده‌ای. پس اسکندر را به خاک سپردند.

چنینست رسم سرای کهن

سکندر شد و ماند ایدر سخن

بجست آنکه هرگز نجستست کس

سخن ماند از او اندر آفاق و بس

سپس فردوسی به ستایش خداوند و گله ازقضا و قدر آسمانی می‌پردازد و پس‌ازآن نیز به مدح محمود غزنوی می‌رسد.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

5/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 577 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php