شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت سوم)
شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت سوم) اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید. اطرافش نیهایی مانند چوب چنار سخت بود و خانهها را از آن ساخته بودند. ازآنجا بهجایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همهجا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش …
شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت سوم)
اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید. اطرافش نیهایی مانند چوب چنار سخت بود و خانهها را از آن ساخته بودند. ازآنجا بهجایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همهجا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک میداد. پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند. سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آنها کشته شدند. اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاهپوست با چشمهایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند بهسوی آنها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند. شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گلهای کرگدن هرکدام بهاندازه یک گاومیش به جلو میآیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آنها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا بهجایی رسیدند که پر از نرم پایان بود. وقتی سپاه نرم پایان را دیدند بهسوی آنها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند. سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید. مردم به استقبالش رفتند و همهچیز از خوردنی و پوشیدنی برایش آوردند. مدتی اسکندر در دشت در کنار شهر خیمه زد و به آسودگی ماندند پس اسکندر منتظر روزی فرخ بود تا سپاه را به حرکت درآورد پس اسکندر کوهی دید که سر به فلک کشیده بود. راه را از مردم پرسید. آنها گفتند که آنجا اژدهایی است که دود زهرآگین آن به آسمان میرود و لشکر تو را تباه میکند. ما نیز نمیتوانیم از عهده آن برآییم هر شب پنج گاو میخریم و برایش به کوه میبریم تا اینجا نیاید. اسکندر دستور داد تا آن شب برای اژدها غذا نبرند. سپس عدهای از لشکر برگزید وقتی اژدها به آنجا آمد اسکندر دستور تیرباران داد پس اژدها دمی زد و عدهای را سوزاند. اسکندر دستور داد تا همهجا آتش افروختند، جانور ترسید و به کوه رفت. روز بعد دستور داد پنج گاو آوردند و آنها را با زهر و نفت آمیختند و بهسوی اژدها انداختند. وقتی اژدها گاوها را فروبرد و زهر به تمام تنش رسوخ کرد. رودههایش سوراخ شد و لشکریان شروع به تیرباران او کردند و او مرد. اسکندر لشکر را به کوهی دیگر برد که بلندتر بود. بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود. اسکندر آن را مینگریست که ناگاه بانگی شنید که میگفت: ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد. اسکندر بادلی غمگین از کوه بازگشت و با لشکریان به شهری به نام هروم رسید که آن شهر از آن زنان بود. آنها در طرف راستشان مانند زنان پستان داشتند و در چپ مانند مردان جوشن به تن داشتند. پس اسکندر نامهای به مهتر شهر هروم نوشت و توصیه کرد که با او راه بیایند و گفت: من تنها قصد دیدن شهر شمارا دارم و بس و با شما جنگی ندارم.
بهتر است که به پیشواز من بیایید. نامه را به فیلسوفی داد تا به شهر ببرد وقتی فرستاده به شهر رسید هیچ مردی را ندید و همه برای دیدن او آمده بودند. مهتر شهر نامه را خواند و گفت: اگر لشکر را به شهر بیاوری ما نیز لشکریانی داریم و آنقدر تعدادمان زیاد است که اینجا برایمان تنگ است و همه نیز دوشیزه هستیم. هر زنی از ما شوهر کند باید ازاینجا برود و اگر دختر زایید و دختر مثل ما مردانه بود به نزد ما میآید و اگر پسر به دنیا آورد نباید نزد ما بیاید. هر شب ده هزار نفر بر لب رود نگهبانی میدهند و هرکس مردی را از اسب به زیر آورد تاج زرین بر سرش میگذاریم و ما سی هزار زن با تاج زرین داریم. تو مردی با آوازه بلند هستی پس خود را بدنام نکن تا بگویند که با زنان جنگیدی، این برایت ننگ است. اگر قصد گردش در شهر را داری اشکالی ندارد اما اگر دروغ بگویید ما نیز جنگجویان ماهری هستیم.سپس زنی را با تاج زرین مأمور فرستادن نامه کرد. آن زن با ده سوار زن دیگر بهسوی اسکندر حرکت کرد و نامه را به او داد.
پس اسکندر ابتدا به شهری دیگر رفت. در چهارمنزلی آن شهر بادی برخاست و برف بارید وقتی دومنزل دیگر جلو رفت دود و ابر سیاهی بلند شد و بدینسان بودند تا به شهری رسیدند که مردمی تیره داشت با دیدههایی خونین و از دهانشان آتش بیرون میآمد. پس پیلهایی بهعنوان پیشکش برایش بردند و گفتند: برف و باد گرم از ما بود چون تاکنون کسی بر ما نگذشته بود.شاه یک ماه در آنجا بود و دوباره بهسوی شهر زنان رفت پس دو هزار زن به پیشوازش آمدند و او را به شهر بردند و تاجها و جامه و گوهر به او پیشکش کردند. روز بعد شاه پس از دیدن کامل شهر لشکر را به سمت مغرب برد. به شهری با مردمانی بلندقامت با موهای زرد و روی سرخ رسید. اسکندر پرسید: آیا چیز شگفتانگیزی اینجا هست؟ پیرمردی گفت: آنسوی شهر آبگیری است که وقتی خورشید به آنجا رسد ناپدید میشود و آخر چشمه تاریک است. مرد خردمندی گفته که در آنجا چشمهای است که آن را آب حیوان میخوانند و هرکس از آن بخورد، نمیمیرد و از بهشت به آن چشمه راه است و اگر تن به آن بشویی گناهانت پاک میشود. اسکندر گفت: در آنجای تاریک چهارپا چطور عبور میکند؟ او گفت: باید از کره استفاده کرد. پس سپاه را ازآنجا حرکت داد و بهسوی شهری رفت که سر راه چشمه بود. شب آنجا ماند تا خورشید کاملاً بالا بیاید و دید که چشمه فرورفت پس بهسوی لشکر بازگشت و تا شب در فکر بود سپس تمام افراد صبور و شکیبا را از لشکر جدا کرد و غذا برای چهل روز برداشت و سپاه را نیز در همان شهر گذاشت و به همراه راهنمایی به راه افتاد. نام آن راهنما خضر بود که اسکندر بهفرمان او بود و به او گفت: دو مهر با من است که اگر آب باشد مانند آفتاب میدرخشد یکی را به تو میدهم که جلو بروی و راه را بیابی و مهره دیگر نزد من است که با سپاه میآیم. وقتی لشکر بهسوی آب حیوان میرفت خروش الله و اکبر برخاست. دو روز و دو شب میگذشتند و غذایی نخوردند. خضر آب حیوان را یافت و سرو تنش را شست و خورد و برگشت و ستایش حق را بهجا آورد. اسکندر بهسوی روشنایی رسید و کوهی رخشان دید که بر سر آن چهار عمود بود که سرش تا ابر از عود بود و بر روی هر عمودی آشیانهای بود که مرغی بزرگ و سبز روی آن نشسته بود. مرغ به رومی شاه را صدا کرد و گفت: تو در این جهان فانی به دنبال چه میگردی؟ اگر در جهان نامور هم شوی بالاخره مستمند بازمیگردی. آیا درراه هیچ زنی را دیدی که خشتی زرین برای خودساخته باشد؟ اسکندر پاسخ مثبت داد. پرنده پایینتر آمد و پرسید: آیا بانگ رود و سرو و آوای مستی شنیدهای؟ پاسخ داد: هرکس در جهان شادی نکند مردم او را شاد نمیخوانند. پرنده بر خاک نشست و گفت: دانایی و راستی زیاد است یا کمی و کاستی؟ اسکندر گفت: دانشپژوه همیشه در گروه خود را نشان میدهد. پرنده از خاک بهسوی عمود آمد و چنگالهایش را با منقارش پاک کرد و پرسید: خداپرست چرا بر کوه مینشیند؟ اسکندر گفت: مرد وقتی پاک رای شد جز در کوه خدا را نمییابد. پرنده به کنامش برگشت و گفت: بدون سپاه و پیاده میتوانی بر سر کوه بروی. اسکندر بهسوی کوه رفت و اسرافیل را دید که سوری در دست دارد و لب را پرباد کرده و دیدگانش پر از اشک است و منتظر فرمان خداست. وقتی اسکندر را دید، گفت: ای بنده آز اینقدر به خاطر تاجوتخت مکوش و به فکر آخرتت باش. اسکندر گفت: قسمت من از روزگار این بوده است. پس درراه تاریک قدم برداشت و بهطرف سپاهش رفت و وقتی به آنها رسید خروشی از کوه برخاست که هرکس سنگی بردارد از سنگینی آن پشیمان میشود و اگر هم برندارد باز پشیمان میشود.وقتی سپاه صدا را شنیدند به فکر فرورفتند بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند.
وقتی به هوای روشن رسیدند در دست یکی پر از یاقوت بود و دیگری پر از گوهر ناسوده و پشیمان بود که چرا کم برداشته است و پشیمانتر از همه آنکس بود که چیزی برنداشته بود. دو هفته آنجا ماندند و سپس لشکر حرکت کرد و بهسوی باختر روان شد. درراه شهرستانی دید که گویا باد و خاک ازآنجا نگذشته بود. بزرگان شهر به استقبال او آمدند پس اسکندر از شگفتیهای آنجا پرسید؟ آنها گفتند: ما از دست یاجوج و ماجوج خواب نداریم. وقتی به شهر ما میآیند. ما همه غمگین و در رنج هستیم. روی آنان مانند هیون و زبانهایی سیاه و چشمهایی خونین و رویی سیاه و دندانهایی مانند گراز و تنی پر از موی نیلی و بر و سینه و گوشهایشان مانند فیل است. وقتی میخوابند یک گوش و بسترشان و گوش دیگر چادرشان است. هر ماده هزار بچه میزاید. وقتی جمع میشوند مانند چهارپایان هستند اگر سرما باشد زود لاغر میشوند و آواز کبوتر پیدا میکنند اما در بهار مانند گرگ میغرند. آیا شاه میتواند چارهای کند؟ اسکندر فکر کرد و گفت:من گنج و هزینه را میدهم و شما تلاش و کارکنید، همه پذیرفتند. پس شاه دستور داد که آهنگران با مس و روی و پتک به آنجا بیایند و گچ و سنگ و هیزم هم بیاورند. سپس از دو پهلوی کوه دو دیوار ساختند و در آن زغال و آهن و مس و گوگرد آمیختند و با نفت به آتش کشیدند. صد هزار آهنگر دم میزدند بعد از زمانی که همه تلاش کردند سدی محکم ساخته شد که طول آن پانصد ارش و پهنای آن صد ارش بود. همه او را ستودند و پیشکشهایی برایش بردند اما او نپذیرفت و بعد از مدتی سپاه به راه افتاد، یک ماه درراه بودند تا به کوهی رسیدند که خانهای از لاجورد که بر سرش یاقوت زرد بود را دیدند. همه جای خانه از قندیلهای بلور و در میانش چشمه آب شوری بود که گوهر سرخی در آن روشنی میداد. دو تخت زرین کنار چشمه و یک شوربخت بر آن خوابیده بود. گویا مرده بود. تنش مثل آدم و سرش مثل گراز بود و زیرش کافور و رویش دیبا قرار داشت.هرکس میخواست چیزی بردارد خانه میلرزید. ناگاه خروش از چشمه آمد که: ای بنده آز عمرت به سررسید و پادشاهیت تمام شد. اسکندر ترسید و برگشت و لشکر را حرکت داد و به بیابان رفت تا به شهری آباد رسید با مردمی شاد که به پیشوازش آمدند و همه گوشبهفرمانش بودند. اسکندر شاد شد و پرسید: آیا چیز شگفتانگیزی اینجا هست؟ گفتند: درختی است از دو ریشه که باهم جفت شدهاند و نروماده هستند با شاخ و برگ فراوان که سخن میگویند. هنگام شبهنگام شب درخت ماده و روزها درخت نر سخن میگوید. اسکندر و همراهانش با راهنمایشان بهسوی درخت رفتند. وقتی خورشید سر زد، اسکندر خروشی از درخت نر شنید و از راهنما پرسید: چه میگوید؟ راهنما پاسخ داد: میگوید اسکندر بیش از این چه میخواهد؟ چهارده سال از پادشاهیش گذشت و دیگر باید برود. اسکندر غمگین شد و دیگر سخن نگفت. شبانگاه درخت ماده سخنگوی شد و اسکندر پرسید: چه میگوید؟ راهنما گفت: میگوید تو از آز و فزونی در رنج هستی چرا روحت را ناراحت میکنی؟ تو حرص جهانگردی و آدمکشی داری و مدت زیادی در جهان نخواهی بود. اسکندر پرسید: آیا در روم میمیرم؟ درخت پاسخ منفی داد. اسکندر زیر درخت نشست. وقتی به لشکر بازگشت بزرگان با هدایای فراوان نزد شاه آمدند. ازجمله جوشنی تابان چون نیل و دو دندان ماهی بزرگ به همراه زره و دیبا و زر.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی