شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت اول)
شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت اول) پادشاهی اسکندر چهارده سال بود. در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند میپردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود میفرستد و سپس مدح محمود غزنوی را میگوید و به ادامه داستان میپردازد: اسکندر پس از بر …
شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت اول)
پادشاهی اسکندر چهارده سال بود. در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند میپردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود میفرستد و سپس مدح محمود غزنوی را میگوید و به ادامه داستان میپردازد:
اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید. سپس نامهای به دلارای مادر روشنک نوشت و چگونگی مرگ دارا را برایش گفت و تعریف کرد که چگونه از قاتلان دارا انتقام گرفته است و سپس وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد. همچنین نامهای به روشنک نوشت و گفت که پدرت تو را به من سپرده است.
وقتی دلارای نامه اسکندر را خواند غمگین شد و سپس پاسخنامه او را داد: ابتدا سپاس خداوند را بهجا آورد و سپس از خاکسپاری دارا و به مکافات رساندن قاتلینش تشکر نمود و بعد نیز با ازدواج او با دخترش موافقت کرد.
وقتی اسکندر پاسخ مثبت مادر روشنک به دستش رسید، مادرش ناهید را از عموریه فراخواند و گفت که به نزد دلارای برو و روشنک را بیاور. به همراه خود تاجی پرگوهر و صد استر از گستردنیها و ده شتر دیبای رومی و گنج و دینار فراوان و سیصد کنیزک رومی و هرچه لازم است ببر. ناهید با مترجمها به راه افتاد و وقتی به نزدیکی اصفهان رسید به پیشوازش آمدند و در ایوان نیز دلارای به نزدش آمد. دلارای جهیزیه فراوانی برای روشنک در نظر گرفت: شتر شتر بار از پوشیدنیها و گستردنیها به رنگهای مختلف و اسبان تازی با ستام زرین و شمشیر هندی و خفتان و خود و گرز و جامههای مختلف. بدینسان روشنک را به نزد اسکندر بردند و اسکندر از دیدار او بسیار شاد شد.
چنین تعریف میکنند که هند شاهی خردمند و بینا دل به نام کید داشت. او ده شب پشت سر هم خوابهایی دید. پس دانایان را فراخواند و خوابها را برایشان تعریف کرد اما کسی نتوانست تعبیری برای آنها داشته باشد. کسی گفت که شخص دانشمندی است به نام مهران که در شهر سکنی ندارد و با دد و دام زندگی میکند و از برگ گیاهان تغذیه میکند و از مردم کناره میگیرد. تنها راهش این است که تعبیر خوابهایت را از او بپرسی. شاه به همراه چند تن از حکما به نزد مهران رفت و احوالش را پرسید و به او گفت: ای نیکمرد خوابی دیدم برایم تأویل کن. شاه خوابش را چنین تعریف کرد:
یکشب که خوابیده بودم خانهای دیدم چون کاخی بزرگ که درون آن فیلی بزرگ قرار داشت و خانه در نداشت و سوراخ تنگی داشت که تن فیل از آن عبور کرد و خرطوم او در آن ماند. شب بعد دیدم که تختی خالی است و کسی دیگر آمد و بر تخت نشست. شب دیگر کرباسی دیدم که چهار مرد به آن چنگ انداخته بودند و آن را میکشیدند اما نه کرباس دریده میشد و نه مردها دست برمیداشتند. شب چهارم مردی تشنه را دیدم که بر لب جوی است و از آب میگریزد.شب پنجم شهری کوچک در نزدیک آب دیدم که مردمش کور بودند ولی هیچکدام گلهای نداشتند. شب ششم شهری دیدم که همه دردمند بودند و از شخص سالم علت سلامتیش را میپرسیدند. شب هفتم اسبی دیدم که دوپا و دودست و دو سر داشت و تند تند گیاه میخورد ولی مجرای دفع نداشت. شب هشتم سه خم دیدم که دوتای آن پر از آب و سومی خالی بود و دو نیکمرد از آن دو خم آب به درون خم خالی ریختند اما نه آن دو خم پر خالی شد و نه خم خالی پر شد. شب نهم گاوی دیدم که در آفتاب خوابیده و گوسالهای کوچک و لاغر داشت و مادهگاو از او شیر میخورد. شب دهم چشمهای دیدم که در دشتی بود و آن چشمه به هر سویی راه داشت و همه دشت پر از آب بود ولی چشمه خشکشده بود. آیا میتوانی پاسخ این خوابهایم را بدهی؟
مهران پاسخ داد که به دلت بد نیاور تعبیر خوابت این است که اسکندر سپاهی از روم و ایران به هند میآورد پس تو قصد جنگ با او را نکن. تو چهار چیز باارزش داری یکی دخترت دوم فیلسوفی که در نهان داری و راز جهان را با تو میگوید سوم پزشکی ارجمند که با دیدن سرشک پی به علت بیماری میبرد و چهارم قدحی که در آن آب میریزی و از آبوآتش گرم نمیشود و هرچه از آن بخوری هم کم نمیشود، آن را به اسکندر بده. حال تأویل خوابت: اما تو خانهای دیدی با سوراخ تنگ که فیل از آن بهراحتی بیرون آمد و فقط خرطومش ماند. آن خانه جهان است و فیل شاهی ناسپاس و بیدادگر است. خواب دومت که تخت خالی بود هم منظور این است که یکی میآید و دیگری میرود. سوم کرباسی که چهار نفر میکشیدند، کرباس دین یزدان است و آن چهار تن هم نگهبان آن دین هستند یکی دهقان آتشپرست دیگر جهودی که پیرو موسی است سوم دین یونانی و چهارم دین اعراب. دین یزدان به چهارسو کشیده میشود و این چهار نفر به خاطر دین باهم دشمن میشوند. خواب چهارم دیدن تشنه یعنی زمانی فرامیرسد که مرد پاکیزه دانشمند خوار میشود و همه از او میگریزند. خواب پنجم شهر کوران یعنی زمانی میآید که دانا خدمتکار نادان میشود و دانشمند در نزد ثروتمند خوار است. هفتم اسبی که دو سر دارد یعنی زمانی میآید که مردم فریادرس دیگران نیستند و جز خود به کسی فکر نمیکنند. هشتم سه خم دیدی یعنی روزگاری میآید که درویش چنان ذلیل میشود و توانگران به درویشان چیزی نمیدهند و فقط به چاپلوسان میرسند. نهم گاوی که از گوساله شیر میخورد یعنی کسی در گنجش را برای درویش نمیگشاید و رنجهایش را مداوا نمیکند و دهم چشمهای که از آب خشک است یعنی زمانی میآید که شاهی بیعلم و دانش و غمگین است و سرانجام نه لشکر و نه شاه نمیماند و آئین نویی میآید و این زمان اسکندر است. پس وقتی اسکندر آمد چهار چیز قیمتی خود را به او ببخش و او را خشنود ساز. کید از مهران تشکر کرد و شاد و سرحال برگشت. اسکندر بعد از ایران بهسوی هند رو نهاد و به شهرستانی رسید که آن را میلاد میخواندند پس لشکر را فرود آورد و نامهای برای کید فرستاد. در ابتدا نامه آفرین خدا بود و سپس او را بهسوی یزدان فراخواند و خواست تا فرمانبردار او باشد و تهدید کرد که در غیر این صورت تاجوتختی برایت نمیماند. وقتی نامه اسکندر به کید رسید، نامهای به اسکندر نوشت و پس از آفرین کردگار گفت که چیزی را از شاه دریغ ندارم. من چهار چیز ارزشمند دارم که هیچکس ندارد و آنها را نزد شاه میفرستم و بعد اگر شاه خواست به نزد او میروم. پس به فرستاده گفت: من دختری دارم که اگر آفتاب روی او را ببیند تیره میشود. دوم جامی دارم که هرچه از آن بخوری کم نمیشود و آبش همیشه خنک است.سوم پزشکی بسیار حاذق که اگر اشک ببیند علت درد را میگوید. چهارم فیلسوفی که همه رازهای جهان را میداند و من این چهار چیز را از همه مخفی کردهام. اسکندر اگر راست بگوید، من به بروبوم او کاری ندارم پس اسکندر مرد خردمند رومی را برگزید و آنها را نزد کید فرستاد و گفت: آن چیزها که گفتی به اینها نشان بده اگر آنها تأیید کردند من نیز میپذیرم و هند را به تو میسپارم و میروم. پس وقتی کید مردان را دید به پیشوازشان رفت و روز بعد دختر را بر تخت نشاند. مردها که او را دیدند بهتزده شدند و به آفرین خداوند پرداختند و سپس هرکدام نامهای به شاه نوشت و به تعریف یک قسمت از اندام او پرداخت. شاه پس از خواندن نامه پیام داد که آن چهار چیز را بیاورند و سپس منشوری نوشت و هند را به کید سپرد. پس دختر و فیلسوف و پزشک و قدح را به نزد شاه بردند. وقتی شاه دختر را که فغستان نام داشت، دید به ستایش حق پرداخت و او را به تزویج خود درآورد. سپس بهقصد آزمودن فیلسوف جامی پر از روغن گاو برایش فرستاد و گفت که این را به اندامت بمال تا ماندگی تو رفع گردد و جان و روح مرا از دانشت سیراب کنی. وقتی فیلسوف آن جام را دید هزار سوزن در آن ریخت و نزد شاه فرستاد. شاه سوزنها را به آهنگر داد تا بگدازند و مهرهای بسازند و به نزد فیلسوف ببرند وقتی فیلسوف مهره را دید، آن را سایید و آینهای ساخت و نزد شاه فرستاد.اسکندر آینه را در جای مرطوب گذاشت تا سیاه شد پس آن را نزد فیلسوف فرستاد. آن دانشمند سیاهی را با دارو زدود و نزد شاه فرستاد. شاه به دنبال فیلسوف فرستاد و از چگونگی کار با او صحبت کرد. فیلسوف گفت: ابتدا شما جام روغن را دادید و منظورتان این بود که در میان فیلسوفان شهر مقام من از همه بالاتر است و من پاسخ دادم وقتی سوزن پی استخوان را بگیرد اگر سنگ هم پیش آید از آن میگذرد. شما گفتید که اگر دل سیاه باشد سخنان مرد خردمند اثر نمیکند. من پاسخ دادم سخنهای باریکترازمو از دل آهن هم میگذرد.
شما گفتید:سالیان زیادی گذشته و دلم را زنگارگرفته است، چگونه تیرگی را از بین ببرم؟ من پاسخ دادم که با دانش آسمانی دلت را میزدایم. شاه از گفتار نغز او خوشش آمد و جامه و سیم و زر و جامی پرگوهر به او داد. فیلسوف گفت: من گوهری تابان دارم که نیازی به پاسبان ندارد و آن دانش من است پس خوراک و پوشاک برای من کافی است پسازآن اسکندر تصمیم به آزمودن پزشک گرفت. سر دردمندش را به او نشان داد و گفت: علت چیست؟ پزشک پاسخ داد: آنکس که زیاده خوار است هیچگاه تندرست نیست اما من دارویی گیاهی دارم که اگر از آن بخوری هرچه بخوری به تو نمیرسد و همیشه خواهی بود و مویت سفید نمیشود. پس پزشک به کوه رفت و از گیاهان دارویی ساخت و به او داد و شاه خورد و بسیار تندرست شد و میل زیادی به زنان پیدا کرد پس از مدتی پزشک گفت: اگر زیاد با زنان به سر بری زود پیر نمیشوی و سپس دارویی به او داد. شب بعد اسکندر تنها خوابید و صبح که پزشک دارو برایش آورده بود، آن را به او نداد. شاه گفت: پس چرا نمیدهی؟ گفت: تو دیشب با زنان نخوابیدهای و احتیاج به دارو نداری. اسکندر خندید و از حذاقت او شاد شد و یک بدره دینار و اسبی سیاه به او داد. سپس اسکندر دستور داد تا جام را بیاورند و پر از آب سرد کنند و از صبح تا شب هرکس از آن آب خورد کاستی در جام پدید نیامد. شاه از فیلسوف پرسید علت اینکه آب جام تمام نمیشود، چیست؟ فیلسوف گفت: در سالیان دراز این جام درستشده است و اخترشناسان هر کشوری که به نزد کید آمدند از روی حرکت اختر این جام را ساختند و خاصیت مغناطیسی دارد. پس شاه دویست اسب بارکش را پر از بار تاج و گوهر و دینار نمود و در کوه قرارداد و گفت: حالا که من این چهار چیز را از کید گرفتم دیگر فزونطلبی نمیکنم و سپس از شهر میلاد حرکت کردند و بهسوی فور راه سپردند و نامهای به او نوشت و پس از آفرین خدا از فتوحات و پیروزیهایش گفت و بعد گفت: اگر گوشبهفرمان من باشی و به دستبوس من بیایی با تو کاری ندارم اما اگر یاغیگری کنی با سپاهی عظیم به جنگت خواهم آمد.
وقتی نامه اسکندر به فور رسید او ناراحت شد و جواب تندی به اسکندر داد و سر تسلیم در برابر او فرود نیاورد. پس اسکندر سپاهش را بهسوی او حرکت داد اما چون راه خیلی دشوار بود، گروهی از سپاه نزد قیصر رفتند و گفتند که بهتر است که بیجهت سپاهیان را تباه نکنیم. در جلوی ما سراسر آب و کوه است اما اسکندر ناراحت شد و گفت که تا اینجا هیچکدام از سپاهیان کشته نشدهاند و ما بهراحتی اینجا رسیدیم اگر شما با من نیایید من بهتنهایی میروم، سپاهیان پوزش طلبیدند. اسکندر هزار جنگجوی ایرانی را در جلو قرارداد و از سران رومی و جنگاور نیز در پشت آنها قرارداد و چهل هزار سوار ایرانی در پشت آنها بودند و در پشت آنها هم سران خزر و بعد تازیان شام و حجاز و یمن و در پشتشان دوازده هزار سوار مصری قرار داشتند. اسکندر از اخترشناسان و موبدان و مردان جهاندیده نیز شصت نفر را با خود برد. سران سپاه به شاه گفتند که اسبها با پیلها نمیتوانند مقابله کنند پس دستور داد تا رومیان فیلی از موم و هزار سوار بر اسبهای آهنین ساختند و درون آنها را پر از نفت کردند و بعد از یک ماه سپاهی آهنین آماده شد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی