شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت سوم)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت سوم) رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم بهتنهایی بهسوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت: من میروم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت بهتنهایی با او …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت سوم)
رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم بهتنهایی بهسوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت: من میروم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت بهتنهایی با او نبرد میکنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا میزنم تا لشکر را به راهاندازی. پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: همنبردت آمد، آمادهباش.
اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست. وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت: تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم.
رستم گفت: ای شاه شاد دل اینگونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است. اسفندیار گفت: من قصد خون ریختن ندارم و بهتنهایی میجنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید.
دو جنگجو شروع به مبارزه کردند، تیغهای آنها شکست سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن، کردند ولی هیچکدام از پس دیگری برنیامد. وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند و درباره رستم پرسوجو کرد و شروع به دشنام دادن نمود. نوش آذر برآشفت و گفت: ای سگزی بی¬خرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیشدستی کردید. زواره بسیاری از ایرانیان را کشت، نوش آذر جلو آمد و در برابرش گردی به نام الوای قرار گرفت. نوش آذر تیغی بر سر او زد و او را به زمین انداخت. زواره که چنین دید بهسوی نوش آذر آمد و نیزهای بر سرش زد و او را کشت. برادرش مهرنوش گریان به جلوی سپاه آمد و از آنسو نیز فرامرز بهسوی او رفت و شروع به مبارزه کردند.مهرنوش خواست تیغی بر سر فرامرز بزند اما تیغ بر اسبش فرود آمد و سر اسبش بریده شد و چون از اسب افتاد، فرامرز او را کشت. وقتی بهمن برادرانش را کشته یافت به نزد اسفندیار رفت و گفت: سپاهی از سگزیان به جنگ ما آمده است و دو پسرت را کشتند.اسفندیار عصبانی شد و به رستم گفت: ای بدقول مگر نگفتی لشکر را جلو نمیآورم. رستم غمگین شد و سوگند خورد که من چنین دستوری ندادهام اگر بخواهی زواره و فرامرز را به تو تحویل میدهم. اسفندیار گفت: لازم نیست، مراقب باش که دیگر سپاهت دست به چنین کاری نزنند. پس کمان و تیر و خدنگ گرفتند و به مبارزه پرداختند وقتی اسفندیار بهسوی رستم تیر انداخت تن رخش و رستم زخمی شد اما تیر رستم به او زخمی وارد نکرد. رستم متعجب شد و با خود گفت که او رویینتن است. ازآنجاییکه تن رخش و رستم پر از زخم شده بود رستم از رخش پیاده شد و بهسوی خانه روان شد. اسفندیار خندید و گفت: چه شد چرا میگریزی؟ مگر تو آنکسی نیستی که دیو از تو گریان شد؟ چرا مانند روباه شدهای؟
وقتی زواره رخش و رستم را دید خشمگین شد و گفت: برو بر اسب من بنشین که حالا من به کینخواهی تو میروم اما رستم گفت: برو پیش زال و از او چاره بخواه که آبرویمان رفت. مراقب رخش باش، من از عقب میآیم.
اسفندیار به رستم گفت: بیا تسلیم شو، من گزندی به تو نمیرسانم و پیش شاه شفاعتت را میکنم. رستم گفت بیوقت است، من میروم زخمهایم را ببندم پسازآن گوشبهفرمانت هستم. اسفندیار گفت: من از تو نیرنگ زیاد دیدهام اما امشب را هم به تو امان میدهم. اسفندیار فکر کرد که او چه مردی است؟
وقتی اسفندیار به لشکر رسید پشوتن از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحت بود. اسفندیار به پشوتن گفت:گریان مباش که مرگ پایان کار همه ماست، آنها را در تابوت قرار بده و نزد شاه بفرست و بگو این درختی است که خودت کاشتی.
وقتی رستم به ایوان آمد و زال او را دید، زواره و فرامرز گریان شدند. زواره آمد و ببر و خفتان را از تنش درآورد. زال نالید که آخر عمری چرا باید تو را در این حال ببینم؟ رستم گفت: از ناله و گریه چه سودی میبری؟ این قضای آسمانی است، من رویین تنی چون او ندیدهام. خداراشکر که شب شد و مجبور به ترک جنگ شدیم. باید بهجایی بروم و پنهان شوم تا شاید از جنگ سیر شود. زال گفت: بهتر است از سیمرغ کمک بطلبیم. سپس زال با سه مجمر پر آتش و سه پهلوان به بالای کوه رفتند و زال پری را آتش زد. پاسی از شب گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد و زال بر او نماز برد و سه مجمر بوی خوب برایش سوزاند. سیمرغ گفت: چه نیازی به من پیداکردهای؟ زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد. سیمرغ تمام جراحتهای رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت: اگر با من پیمان بندی که از جنگ دست بکشی کمکت میکنم. رستم پذیرفت. سیمرغ گفت: هرکس خون اسفندیار را بریزد روزگار او را تباه میکند و تا زنده است در رنج است. پس گفت: حال برو بر رخش بنشین و خنجری آبگون بیاور و سپاس خدا را بهجا آور و بهسوی دریای چین برو و از دوری راه مترس که من تو را به آنجا میرسانم. در آن بیشه درخت گزی ستبر و پرورده شده از آب انگور است، من چوبی از آن را به تو نشان میدهم که مرگ اسفندیار با آن چوب است. اما اگر با اسفندیار روبرو شدی با او مدارا کن و سعی کن که با او صلح کنی اگر نپذیرفت با این تیر چشم راستش را بزن تا کور شود. رستم اطاعت کرد.
سپیدهدم که آفتاب دمید، رستم سلاح نبرد پوشید و به ستایش حق پرداخت و سپس به اردوگاه اسفندیار رفت و گفت: ای شیردل تا کی میخوابی؟ اسفندیار از وضع رخش و رستم که دیگر اثری از زخم نداشتند تعجب کرد پس جوشن به تن نمود و نزد رستم رفت و گفت: گویا ماجرای دیروز را فراموش کردی. تو از جادوی زال سالم شدی وگرنه جایت در قعر گور بود. امروز دیگر تو را زنده نمیگذارم. رستم گفت: از خدا بترس. من امروز نمیخواهم با تو بجنگم، تو داری به من ظلم میکنی. به زرتشت قسم که تو داری از مسیر درست منحرف میشوی. من خودم با پای خودم نزد شاه میآیم. چرا دلت سنگ شده است؟
اسفندیار گفت:تو فریبکاری. اگر میخواهی زنده بمانی باید بند ما را بپذیری. رستم گفت: ای شهریار آنقدر ظلم نکن. این کارزار برای هردوی ما بد است. نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز. هرچه از مال و خواسته بخواهی به تو میدهم. اسفندیار گفت: من نمیتوانم ازنظر گشتاسپ سرپیچم. جز جنگ یا بند راهی نیست. رستم گفت پشوتن را صدا بزن تا گواه من باشد و بداند که بدی از توست. اسفندیار خندید و گفت: چقدر بهانه میگیری. پس پشوتن را صدا زد و رستم به او گفت: من نزد اسفندیار بسیار لابه کردم که دست از جنگ بردارد اما قبول نکرد اگر او کشته شود تو شاهد باش که گناه از من نیست. اسفندیار گفت: دیگر بس است مبارزه کن. رستم کمان کشید و تیر گز را بهسوی چشم راست او پرتاب کرد و اسفندیار بر زمین افتاد. زمانی گذشت و او به هوش آمد و تیر را بیرون آورد.
پشوتن و بهمن شروع به گریه و زاری نمودند و پشوتن گفت: لعنت بر این تاجوتخت که تو را تباه کرد. اسفندیار گفت: بیجهت ناله مکن که این قضای آسمانی است و مرگ عاقبت همه است اما رستم مرا نامردانه کشت، به این چوب گز نگاه کن. وقتی رستم این را شنید گریست و گفت: او راست میگوید، من سواری نظیر اسفندیار ندیدم و از دست او بیچاره شدم و حالا هم به خاطر این کار بدنام میشوم. اسفندیار به رستم گفت: عمر من به سررسید پس به وصیت من عمل کن و در تربیت بهمن بکوش. رستم گریست و گفت: از موبدان شنیدم که هرکس اسفندیار را بکشد روز خوش نمیبیند و همیشه در رنج است. اسفندیار گفت: خودت را ناراحت مکن که این کار را گشتاسپ با من کرد و سعی نمود که تاجوتخت را برای خود نگاه دارد. حالا بهمن را تربیت کن و فنون جنگ نرم و رزم و گوی و چوگان را نشانش بده که او سزاوار شاهی است. رستم اطاعت کرد. سپس اسفندیار به پشوتن گفت: سپاه را به ایران ببر و به پدر بگو که این کار خودت بود، تو مرا بهسوی مرگ فرستادی. به مادر بگو که خودت را آزار مده و به چهره من در تابوت منگر و به خواهران و همسرم بگو که ناراحت نباشند و این بدی از تاج پدر بر سرم آمد و گشتاسپ به من ستم کرد. این را گفت و جان سپرد. رستم جامه میدرید و میگریست. سپس زواره به رستم گفت: نباید فرزند او را بپروری چون او از ما انتقام میگیرد اما رستم گفت: من با تقدیر نمیتوانم بجنگم. من کاری که درست است انجام میدهم. پشوتن تابوتی آهنین آورد و روی آن قیر ریخت و رویش مشک و عبیر پراکند و اسفندیار را در آن قرارداد و مویهکنان و نالان به راه افتاد. سپاه رفت و بهمن در زابل ماند و رستم او را پدرانه میپرورید.وقتی خبر مرگ اسفندیار به گشتاسپ رسید ناله سرداد و جامه درید. بزرگان ایران گفتند: تو او را به کشتن دادی، باید شرم کنی. مادر و خواهران گریان و زار به پشوتن آویختند. پشوتن مهر تابوت را گشود و چهره اسفندیار نمایان شد.
همه ناله کردند و کتایون خاکبرسر میریخت و به شاه میگفت: بعد از او چه کسی برایت میجنگد؟ وقتی پشوتن به شاه نزدیک شد به او تعظیم نکرد و گفت: پشت تو شکست و تا ابد در جهان بدنام شدی و همه تو را نکوهش میکنند سپس به جاماسپ گفت: ای بدنشان تو اینها را به جان هم انداختی. هما و به آفرید به نزد شاه آمدند و تمام پهلوانیهای اسفندیار را ذکر کردند و گفتند که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم، بلکه تو او را کشتی. هیچ شاهی با فرزندش چنین نکرد. شاه به پشوتن گفت: برو آبی بر آتش این دختران بریز. پشوتن از ایوان خارج شد و دختران را نیز با خود برد و به مادر گفت: چرا بر سرش شیون میکنی؟ او بهراحتی خفته است و در بهشت جای گرفته است.
از آنسو بهمن در زابل بود و رستم او را تربیت میکرد و همه مهارتها را به او میآموخت و او را از پسران خود گرامیتر میداشت. سپس نامهای به گشتاسپ نوشت و پس از آفرین خداوند گفت که خدا و پشوتن گواهند که من به اسفندیار گفتم که دست از جنگ بردارد ولی او نپذیرفت حالا پسرش را تربیت کردم و او را تعلیم شاهانه دادم. وقتی گشتاسپ سخنان او را خواند با پشوتن صحبت کرد و او نیز سخنان رستم را تأیید کرد. گشتاسپ نامهای به رستم نوشت و گفت: دیگر به گذشته میندیش و نبیره مرا نزد من بفرست. رستم شاد شد و بهمن را با گنج و مال فراوان روانه نمود و دو منزل او را همراهی کرد. وقتی گشتاسپ نبیرهاش را دید اسفندیار را به یاد آورد و او را اردشیر خواند.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی