شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت اول)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت اول) پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود. بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد. لهراسپ دو فرزند دشت به نامهای گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه بر علم و دانش در فنون جنگی نیز …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت اول)
پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود. بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد.
لهراسپ دو فرزند دشت به نامهای گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه بر علم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آنها را خیلی دوست داشت. روزی که جشنی بود و دورهم جمع شده بودند، گشتاسپ به سخن درآمد و از لهراسپ خواست که تاجوتخت را به نام او کند. لهراسپ پاسخ داد که تو هنوز جوان هستی و این کار برای تو زود است. گشتاسپ ناراحت برگشت پس به سیصد سوار جنگی خود گفت که آمادهباشید تا امشب به هند برویم. سحرگاه وقتی لهراسپ ماجرا را شنید غمگین شد پس به زریر گفت که هزار نفر از لشکر انتخاب کن و بهسوی هند برو و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا خبری از او بگیرند.
گشتاسپ در راه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمه ساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در برگرفتند و بزرگان لشکر نیز دستبوس آمدند. زریر گفت: همه طالعبینان بعد از لهراسپ تو را شاه میدانند. آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار میدهی؟ گشتاسپ گریست و گفت: او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است. من و تو در نزد او هیچ هستیم. اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش میمانم ولی در غیراینصورت نمیتوانم آنجا بمانم. پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت. لهراسپ او را به برگرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد میکرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم میآیند. چاره این است که تنها به روم، روم. شب که شد سوار بر اسب شد و بهسوی روم حرکت کرد. وقتی لهراسپ فهمید عصبانی شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند بهتر است پی او بفرستی و اگر آمد دست از تاجوتخت بکشی و آن را به او بسپاری که بسیار شایسته است. تو میدانی که او هنرهای بسیاری دارد و بهجز رستم سواری مانند او نیست. لهراسپ پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هرچه گشتند کمتر یافتند. وقتی گشتاسپ به دریا رسید از جوانمردی که قایق داشت و نامش هیشوی بود، خواست تا او را به آنسوی آب ببرد و سپس به او هدایای بسیاری داد. گشتاسپ در یک هفته در شهری که سلم به پا کرده بود، گشت و به دنبال کار بود. به دیوان قصر رفت و گفت: من دبیری ایرانی هستم اگر اجازه دهی دستیار تو باشم اما او نپذیرفت. گشتاسپ ناراحت بهسوی گلهدار قیصر رفت که نامش نستار بود و از او خواست تا کاری به او بدهد اما او گفت که من نمیتوانم گله را به یک غریبه بسپرم. ناچار ازآنجا بهسوی ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما او گفت: کار ما شایسته تو نیست و چهبهتر که بهسوی قیصر روی و از او کمک بخواهی. گشتاسپ به بازار آهنگران نزد آهنگری به نام بوراب که سیوپنج شاگرد داشت و نزد قیصر نیز دستگاهی داشت،رفت.آهنگر پرسید چه میخواهی؟ او از آهنگر خواست که به او کاری بدهد و بوراب هم پذیرفت و پتک را به او داد. گشتاسپ آنچنان پتک را به سندان کوبید که هردو شکست. آهنگر گفت: نه، تو به درد این کار نمیخوری.
گشتاسپ غمگین بازگشت و زیر سایه درختی به رازونیاز با خدا پرداخت و از او مدد جست. ناموری ازآنجا میگذشت که صدای او را شنید و جویای حالش شد و خواست که مهمانش شود. گشتاسپ فهمید که آن مرد کدخدایی از نژاد فریدون است پس مدتی در سرای او مهمان بود.
رسم دربار روم این بود که وقتی دختر زمان شوهر کردنش میرسید بزرگان را جمع میکردند و دختر در بین آنها همسری برای خود برمیگزید. قیصر سه دختر داشت که بزرگترینشان کتایون نام داشت. شبی کتایون در خواب مردی را دید و صبح روز بعد کتایون در انجمنی که شاه تشکیل داده بود با دستهای گل نرگس در دست به جستجوی آن مرد پرداخت ولی او را نیافت و گریان شد.قیصر گفت که هرچه نامدار در روم است به آنجا بروند پس همه نامداران به امید ازدواج با دختر قیصر به دربار رفتند. آن کدخدایی که گشتاسپ مهمان او بود نیز همراه گشتاسپ به آن مجلس رفت. وقتی کتایون چشمش به گشتاسپ افتاد نزد پدر رفت و به او اشاره کرد. قیصر عصبانی شد و گفت: من دخترم را به یک فرد بیاصلونسب نمیدهم.همان بهتر که هم دختر و هم آن مرد را سر ببرم. اسقف او را پند داد و گفت که رسم از قدیم چنین بوده است. حالا که دخترت انتخابش را کرده، دیگر با او بدرفتاری مکن و طبق رسم معمول عمل کن. قیصر با اکراه پذیرفت اما به دختر گفت که من هیچچیز به تو نمیدهم. گشتاسپ متعجب شد و به کتایون گفت: من که مالی و مقامی ندارم که شایسته تو باشد. اما دختر گفت: من به تو راضی هستم. پس باهم به منزل آن مرد دهقان رفتند و او نیز مجلس زیبایی برای آنها تهیه دید. کتایون جواهرات زیادی با خود داشت. جواهری را فروخت و با آن بهراحتی زندگی میکردند و گشتاسپ هم به شکار میرفت و گاهی هم هیشوی را میدید و با او صمیمی شده بود. یکی از رومیان ثروتمند به نام میرین دختر دیگر قیصر را از او خواستگاری کرد. قیصر گفت: بعد از بلایی که آن بیگانه و کتایون بر سرم آوردند من راه دیگری در پیشگرفتهام. هرکس دختر مرا میخواهد باید کار بزرگی انجام دهد. تو باید به بیشه فاسقون بروی، در آنجا گرگی اژدهاوش میبینی که حتی فیلان و شیران هم از او میترسند. هرکس او را بکشد داماد من خواهد بود. میرین به گردش ماه و ستارگان و طالع خود نگریست و دید که مردی نامدار از ایران میآید و سه کار مهم انجام میدهد اول اینکه داماد قیصر میشود و دو حیوان درنده را از بین میبرد. میرین از سرنوشت کتایون و گشتاسپ آگاه بود بنابراین به نزد هیشوی رفت و خواست که او را با گشتاسپ آشنا کند و او نیز چنین کرد و گفت: او از فرزندان سلم است و شمشیر سلم را نیز دارد. قیصر از او خواسته که گرگی را در بیشه فاسقون از بین ببرد تا دخترش را به او بدهد. آیا کمکش میکنی؟ گشتاسپ پذیرفت و گفت: تیغ سلم را به همراه اسبی برای من بیاور. میرین هم تیغ و خود سلم و اسب و مقدار زیادی جواهرات برای گشتاسپ آورد. گشتاسپ تیغ و اسب را برداشت و بقیه را به هیشوی بخشید و بهسوی بیشه فاسقون رفت. ابتدا نزد خداوند نماز برد و از او کمک طلبید. وقتی گرگ او را دید، خروشید و گشتاسپ هم کمان کشید و شروع به تیرباران او کرد و گرگ را زخمی نمود پس گرگ جلو آمد و با شاخش به ران اسب کوبید و تا ناف او را پاره کرد. گشتاسپ شمشیر کشید و بر فرق سرش کوبید و او را به دونیم کرد. سپس دوباره به درگاه خداوند نماز برد و شکرگزاری نمود و به میرین خبر داد که گرگ کشته شد. میرین دوباره هدایای فراوانی برای گشتاسپ آورد که او نیز بهجز اسب چیزی را نپذیرفت و بقیه را به هیشوی داد.میرین نزد قیصر رفت و ادعا کرد که آن گرگ را کشته است. قیصر شادمان دستور داد تا جسد آن گرگ اژدهاوش را آوردند و سپس دخترش را به میرین داد.
یکی دیگر از نامداران روم به نام اهرن که کم سن تر از میرین بود به خواستگاری دختر سوم قیصر رفت. قیصر گفت: شرط این ازدواج این است که به کوه سقیلا بروی و آنجا اژدهایی است که اگر او را بکشی دخترم را به تو میدهم. اهرن به یارانش گفت: کشتن آن گرگ اژدهاوش کار میرین نمیتواند باشد بهتر است بروم و چاره کار را از او بپرسم و چنین کرد. میرین فکر کرد بهتر است حقیقت را به او بگویم و بعد باهم کار آن سوار را میسازیم و مسئله پنهان میماند پس همهچیز را به اهرن گفت و سپس به هیشوی نامه نوشت و از او کمک خواست و نامه را به اهرن داد. وقتی هیشوی نامه را خواند او را به گشتاسپ معرفی کرد و گفت که میخواهد داماد قیصر شود و قیصر نیز شرط کشتن اژدها را برایش گذاشته است.گشتاسپ گفت: اسب و گرز و برگستوان و جامه نیکو و خنجری بلند و مانند پنجه باز برای من بیاور که آن را با زهر آبداده باشی. اهرن رفت و همهچیز را مهیا کرد. گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و وقتی اژدها را دید شروع به تیراندازی به او نمود و هنگامیکه اژدها به او نزدیک شد خنجر را کشید و دردهان اژدها کوبید و تیغ در کام او فرورفت و زهر در وجودش پراکنده شد و در او اثر کرد سپس با شمشیر به فرق اژدها زد و مغزش بیرون ریخت پس دو دندان نخست اژدها را کند و بعد سرو تنش را شست و از خداوند سپاسگزاری نمود. وقتی اهرن آگاه شد بسیار شاد گشت و هدایای زیادی برای گشتاسپ آورد که گشتاسپ فقط شمشیر و اسپ و کمان را پذیرفت و بقیه را به هیشوی داد. اهرن نیز به نزد قیصر رفت و ادعای کشتن اژدها را کرد. قیصر شاد شد و دستور داد تا لاشه اژدها را بیاورند و سپس دخترش را به اهرن داد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی