کد خبر : 208211 تاریخ انتشار : سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۰۵

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت هفتم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت هفتم) روزی خسرو فرمود تا جهن را نزد او آورند و به او گفت: اگر افراسیاب آن بدی‌ها را در حق من نمی‌کرد کاری با او نداشتم و او را چون پدری دوست می‌داشتم اما او بود که بدی‌ها را آغاز …

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت هفتم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت هفتم)

روزی خسرو فرمود تا جهن را نزد او آورند و به او گفت: اگر افراسیاب آن بدی‌ها را در حق من نمی‌کرد کاری با او نداشتم و او را چون پدری دوست می‌داشتم اما او بود که بدی‌ها را آغاز کرد اما من کینه‌ای با تو ندارم پس کشور تور را به تو می‌دهم تا به عدل و داد به پادشاهی بپردازی. جهن شاد شد و گفت: من کمر به خدمتت بسته‌ام و هرسال برایت باژ می‌فرستم ولی آرزویی دارم و آن اینکه پوشیده رویان و خواهران من را به توران ببرم و خسرو نیز پذیرفت. بعد نامه‌ای به گستهم نوذر فرستاد و به او گفت تا پادشاهی توران را به جهن بسپارد و بازگردد. گستهم نیز به پیشواز جهن رفت و سپس با تحف و هدایای فراوان از جانب جهن به نزد خسرو بازگشت.

پس از گذشت زمانی فکر و روح خسرو پر از اندیشه شد و با خود فکر می‌کرد بهتر است تخت شاهی را کناری گذارم و به گوشه‌ای رفته و به نیایش خداوند بپردازم همه از کار شاه متعجب شدند چون رفتارش تغییر کرده بود و از آن‌ها کناره می‌گرفت. روزی بزرگان را به حضور طلبید و همه ناموران نظیر توس و گودرز و گرگین و بیژن و رهام و شیدوش و زنگه شاوران و فریبرز و گستهم حاضر بودند. بزرگان گفتند: شاها دشمنانت نابود شدند و همه شادند و زمان درازی گذشته است. اکنون تو چرا مأیوس و ناراحت هستی؟ چه چیز خاطرت را می‌آزارد؟ آیا کسی گناهی مرتکب شده است؟ شاه گفت: کسی مرا نیازرده اما من آرزویی دارم و آن دست کشیدن از سرای سپنجی و دوری از دنیاست. پهلوانان آزرده‌خاطر از نزد شاه خارج شدند و گودرز صلاح‌دید تا گیو را به دنبال زال و رستم بفرستد و از آن‌ها کمک بخواهد. وقتی زال و رستم سخنان گیو را شنیدند به‌سوی ایران روانه شدند.

شاه پنج هفته به رازونیاز باخدا مشغول بود تا اینکه در خواب سروش غیبی را دید که به او می‌گفت:به هرچه می‌خواستی رسیدی پس حالا به ضعفا برس و این سرا را به کسی دیگر بسپر. بهتر است پادشاهی را به لهراسپ بسپری. وقتی شاه بیدار شد گریه کرد و بسیار به درگاه خدا استغاثه نمود. هفته ششم زال و رستم به ایران رسیدند. گودرز به پیشوازشان رفت و گفت: شاه راهش را گم‌کرده و کسی را نمی‌بیند. زال گفت: نترسید می‌رویم تا با او صحبت کنیم. وقتی شاه فهمید که زال و رستم آمده‌اند شاد شد و به پیشوازشان رفت و احوالشان را پرسید. سپس زال گفت: از زمان منوچهر تا کیقباد و زوطهماسپ و کاووس و یا سیاوش که مانند فرزندم بود هیچ‌کس را به خردمندی تو ندیدم تو همه عالم را پر از عدل و داد کردی چرا رو از ما می‌پوشانی و تنهایی می‌گزینی؟ شاه پاسخ داد:آرزویی از خدا داشتم و پنج هفته به رازونیاز پرداختم تا خدا گناهانم را ببخشد و مرا از این سرای سپنجی ببرد قبل از اینکه به بیدادگری کشیده شوم تا اینکه صبح سروش غیبی بر من نازل شد و گفت:آماده‌باش که گاه رفتن است. وقتی زال این سخنان را شنید ناراحت شد و گفت: این سخنان درست نیست. شاه راه را گم‌کرده پس ایستاد و به خسرو گفت: تو در توران زاده شده‌ای. از یکسو نبیره افراسیاب و از سوی دیگر نبیره کاووس هستی و هردو تا حدودی بدسرشتی در ذاتشان بود. کاووس می‌خواست از آسمان بگذرد بسیار پندش دادم اما نپذیرفت تا اینکه به زمین سقوط کرد و البته خداوند نجاتش داد اما او همیشه ناسپاس بود. تو نیز در جنگ با افراسیاب بخردی‌هایی کردی مثلاً در رزم با پشنگ اگر بلایی سرت می‌آمد تمام مال و جان ایرانیان تباه می‌شد اما خدا به تو رحم کرد. اما الآن که زمان آسایش و راحتی است چرا این سخنان را به زبان می‌آوری؟ بی‌جهت اسیر دام اهریمن مشو. کیخسرو از سخنان زال رنجید اما گفت: ای زال سنت زیاد است و اگر حرف درشتی به تو بگویم خداوند نمی‌پسندد و رستم هم غمگین می‌شود پس به نیکویی جوابت را می‌دهم. خسرو ایستاد و گفت: ای بزرگان بدانید که راه من از راه اهریمن جداست و من به خدا گرویده‌ام. آنگاه به زال گفت:تندی مکن. درست است که من از نژاد توران هستم اما پسر سیاوش نیز هستم. من ننگی از منتسب بودن به توران ندارم. افراسیاب کسی بود که بسیاری از پهلوانان ایران از او حساب می‌بردند. حالا که انتقام پدر را گرفتم دیگر کاری در جهان ندارم اگر بیشتر بمانم مانند کاووس و جمشید گمراه می‌شوم. اگر به رزم شیده رفتم برای این بود که کسی را ندیدم که هماورد او باشد. حالا از تخت و تاج سیرشده‌ام. بدان که اهریمن را با من کاری نیست که اگر چنین بود دست به بی‌عدالتی می‌بردم و هیچ‌کس از دست من آسایش نمی‌یافت پس بدانید که این کار من ایزدی است. وقتی زال این سخنان شنید از شاه پوزش خواست و شاه نیز خرسند شد. سپس به زال گفت: اکنون تو و رستم و توس و گودرز و گیو سراپرده را از شهر بیرون ببرید و جای نشستن بسازید.

پهلوانان نیز چنین کردند و در طرف راست سراپرده زال و در طرف چپ رستم قرار گرفت و در جلو توس و گودرز و گیو و بیژن و گرگین بودند و در پشت شاپور با گستهم و دیگر بزرگان قرار گرفتند سپس شاه گفت: همه رفتنی هستیم و این جهان فانی است. از خداوند بترسید. از هوشنگ تا کاووس هیچ‌کدام نماندند و فقط نام آن‌ها باقی است. اکنون من نیز از این جهان برکندم. به آرزوهایم رسیدم و حالا زمان رفتن است. در این مکان یک هفته شادباشید و بخورید و بیاسایید و از خداوند بخواهید تا من به‌راحتی از این سرای عاریتی عبور کنم. بزرگان همه نگران بودند. بعد از یک هفته شاه در گنج‌هایش را گشود و به گودرز گفت: این گنج‌ها را به نیازمندان بده و شهرهای ویران را بساز و اگر چاهساری خشک است آباد کن. گنج دیگری که کاووس در شهر توس انباشته بود همه را به گیو و زال و رستم داد و تمام جامه‌های خود را به رستم سپرد و طوق و جوشن و گرز و سلاح‌هایش را به گستهم داد و تمام اسبانش را به توس بخشید. باغ و گلشن‌های خود را به گودرز سپرد و تمام زره‌هایش را به گیو داد و ایوان و خرگاه و پرده‌سرا و خیمه و آخور چارپایانش را و جوشن و ترگ رومی و کلاهش را به فریبرز داد. یک طوق روشن و دو انگشتری از یاقوت را به بیژن داد. همه بزرگان زار و گریان شدند. وقتی زال این‌ها را شنید نزد خسرو رفت و گفت: آرزویی دارم که امیدوارم برآوری. تو میدانی که رستم چه خدمت‌ها به شما کرده است. چه زمان کاووس و گذشتن از هفت‌خوان و کشتن دیو سپید و چه در جنگ هاماوران و نجات دادن شاه و گودرز و گیو و توس. اما کاووس در عوض کاری کرد که سهراب پسر رستم جان داد و نوشدارو به او نرسید. اگر شاه از تخت و تاج سیرشده آیا ممکن است به فکر رستم هم باشد؟ شاه پذیرفت و منشوری نوشت و کشور نیمروز را به او سپرد و زال بسیار از شاه سپاسگزاری کرد. گودرز نیز به نزد شاه رفت و گفت: از زمان منوچهر تا کیقباد و از کاووس تاکنون ما همیشه در خدمت شاهان بوده¬ایم. هفتادوهشت نبیره و پسر داشتم که حالا فقط هشت تن مانده‌اند. سختی‌هایی که گیو در توران کشید و خدمت‌هایی که کرده است بر شاه پوشیده نیست. آیا ممکن است به فکر او نیز باشید؟ شاه نیز سخنان گیو را تأیید کرد پس منشوری نوشت و قم و اصفهان را به گیو سپرد. پس‌ازآن توس به نزد شاه آمد و از خدمات خود در جنگ لادن و هاماوران و در کینخواهی سیاوش و در مازندران سخن راند و گفت: آیا ممکن است شاه نظری هم به من افکند؟ پس شاه منشوری نوشت و خراسان را به توس داد. سپس شاه به دنبال لهراسپ فرستاد و او را به‌جای خود بر تخت نشاند و تاج بر سرش نهاد و بسیار به او پند و اندرز داد. ایرانیان برآشفتند و زال برخاست و گفت: روزی که او به ایران آمد فرومایه‌ای با یک اسب بود تو او را به جنگ الانان فرستادی و سپاه و درفش و کمر به او دادی. آیا بین این‌همه بزرگان خسرونژاد کسی بهتر از لهراسپ نیافتی که حتی نمی‌دانیم از چه نژادی است؟ کیخسرو گفت: عجله نکنید. خداوند کسی را سزاوار شاهی می‌کند که دین‌دار و باشرم و فر و نژاد باشد و من این هنرها را در لهراسپ دیده‌ام. او نبیره هوشنگ است و خداوند به من دستور داد تا او را به جانشینی خود انتخاب نمایم. هرکس که پس‌ازاین فرمان مرا زیر پا بگذارد همه کارهایش نزد من هیچ می‌شود و از چشمم می‌افتد. پس زال پشیمان شد و پوزش طلبید و همه بزرگان نیز سخن شاه را پذیرفتند و لهراسپ را پادشاه خواندند. بعدازآن خسرو همه پهلوانان را یک‌یک در برگرفت و خداحافظی کرد و گفت: بدانید که من دل در این سرای عاریتی نبستم سپس شبرنگ بهزاد را خواست. خسرو چهار کنیز زیبا داشت به آن‌ها گفت: من رفتنی هستم غمگین مباشید. آن‌ها گریه سردادند و گفتند: ما را نیز با خود ببر اما خسرو نپذیرفت و به لهراسپ گفت که از آن‌ها به‌خوبی نگهداری کند و لهراسپ هم پذیرفت. سپس از لهراسپ خداحافظی کرد و با بعضی از بزرگان ازجمله زال و رستم و گودرز و گیو و بیژن و گستهم و فریبرز و توس به راه افتاد. صدهزار زن و مرد به دنبال شاه راه افتادند و تقاضا می‌کردند که برگردد. شاه گفت: نگران نباشید که روزی دوباره یکدیگر را خواهیم دید. بازگردید.

زال و رستم و گودرز پذیرفتند و برگشتند اما توس و گیو و فریبرز و بیژن و گستهم بازهم دنبالش حرکت کردند تا به چشمه آبی رسیدند و اتراق کردند. شب شاه با آب چشمه سروتن شست و به بزرگان گفت: اکنون دیگر زمان خداحافظی است و دیگر یکدیگر را نمی‌بینیم. به دنبال من نیایید که گم می‌شوید. بزرگان گریان و نالان ماندند. وقتی خورشید زد دیگر از خسرو خبری نبود پس پهلوانان در کنار چشمه ماندند و به تعریف از خصال خسرو پرداختند و پس از مدتی خوابیدند. ناگاه هوا ابری شد و همه زیر برف ماندند تا رستم به دنبالشان رفت و بالاخره اجساد آن‌ها را زیر برف یافت. گودرز گریان موی می‌کند و ناله سر می‌داد و می‌گفت: یک لشکر پسر داشتم همه مردند حالا بی‌کس‌وکار شدم.

لهراسپ نیز از ناپدید شدن خسرو و کشته شدن همراهانش باخبر شد. پس بر تخت نشست و بزرگان را جمع کرد و گفت: همه سخنان شاه را شنیدید پس هرچه او گفت من همان را انجام می‌دهم و شما نیز اندرزهای او را عمل کنید. زال گفت: تو شاهی و ما همه کهتر تو هستیم و من و رستم در خدمتت خواهیم بود. سپس شاه رو به گودرز کرد و گفت: نظر تو چیست؟ او گفت: من یک‌تن هستم و گیو و بهرام و بیژن را از دست دادم ولی هرچه زال گفت من نیز قبول دارم. این را گفت و ناله سر داد و گریه می‌کرد و جامه می‌درید و به خاطر فرزندانش مویه می‌کرد.

شاه از همراهی پهلوانانش خشنود شد و صبر کرد تا عزاداری تمام شود و روزی فرخنده تاجگذاری کند.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 483 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php