شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت چهارم)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت چهارم) لهاک و فرشیدورد مدتی رفتند تا به بیشهای با آب روان رسیدند. شکاری زدند و آبی نوشیدند. لهاک خوابید و فرشیدورد به نگهبانی پرداخت. مدتی بعد گستهم به آن بیشه رسید. اسب لهاک خروشید و هردو به دشت آمدند و …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت چهارم)
لهاک و فرشیدورد مدتی رفتند تا به بیشهای با آب روان رسیدند. شکاری زدند و آبی نوشیدند. لهاک خوابید و فرشیدورد به نگهبانی پرداخت. مدتی بعد گستهم به آن بیشه رسید. اسب لهاک خروشید و هردو به دشت آمدند و از دور گستهم را دیدند فکر کردند او نمیتواند در برابرشان کاری کند. گستهم نزدیک شد و نعره زد و با فرشیدورد جنگید و تیغی بر سرش زد که او جان داد. وقتی لهاک مرگ برادرش را دید جهان پیش چشمش تار شد و بهسوی گستهم تیر انداخت و هر دو باهم آنقدر جنگیدند که خسته شدند سپس با شمشیر به جنگ هم پرداختند به ناگاه گستهم تیغی به گردنش زد و لهاک نیز جان داد. سپس گستهم به چشمهسار رفت و کمی آب نوشید اما آنقدر زخم برداشته بود که نمیتوانست حرکت کند و به خود میپیچید. صبح بیژن رسید و او را یافت و ناراحت و گریان شد اما گستهم گفت:زاری مکن. آیا میتوانی قبل از مرگم مرا نزد شاه ببری تا بار دیگر او را ببینم؟ دیگر اینکه جسد آن دو ترک را بردار تا با خود ببریم و به شاه نشان دهیم. بیژن پذیرفت و با درد و غم فراوان او را نزد شاه برد. از طرفی نه ساعت از روز گذشته بود که خسرو به نزد گودرز رسید و گودرز به استقبالش رفت و کشتگان دشمن را نشان داد و گیو هم گروی زره را آورد. خسرو خدا را شکر کرد اما وقتی جسد پیران را دید گریست چون از او نیکی دیده بود. فرمود تا با مشک و کافور و عبیر و گلاب تنش را بشویند و دیبای رومی بر او بپوشانند و دخمهای بسازند و او را باعظمت در آنجا گذارند سپس دستور داد تا گروی زره را سر ببرند. بعدازآن همه را مورد تشویق قرارداد و به همه صله و انعام فراوان داد و فرمانروایی اصفهان را به گودرز سپرد. از آنسو ترکانی که از سپاه پیران مانده بودند به امانخواهی نزد شاه آمدند و از او بخشایش خواستند و شاه نیز آنها را بخشید و آنها به سپاه ایران پیوستند. خبر رسید که بیژن و گستهم رسیدند. بیژن به پای بوس خسرو رفت و ماجرای گستهم و نبرد او را تعریف کرد پس شاه خواست تا گستهم را نزد وی آورند. گستهم گریان شاه را نگریست شاه دریغش آمد که چنین پهلوان نامداری را از دست بدهد. پزشکانی از هند و روم و چین و توران و ایران که در دربارش بود را به بالین احضار کرد و خود نیز به دعا برای او پرداخت و بالاخره پس از چند روز گستهم شفا یافت.
در قسمت بعد این داستان فردوسی ابتدا به ستایش خداوند میپردازد و سپس مدح سلطان محمود غزنوی را گفته و تقاضای صله میکند و سپس به ادامه داستان کیخسرو و افراسیاب میپردازد.
بپیوستم این نامه باستان
پسندیده از دفتر راستان
بزرگی و دینار و افسر دهد
همی خواند آنکس که دارد خرد
کهن گشته کار جهان تازه گیر
بشمشیر بر چاره کیمیا
همان نیز منشور او برنخواند
بدان کوش تا دور مانی ز رنج
بعد از پایان جنگ و شکست سپاه توران و کشته شدن بزرگانشان، شاه به فکر تجهیز سپاهی بزرگ برای جنگ میافتد پس به دنبال لهراسپ و رستم و اشکش میفرستد و به پادشاهان قسمتهای مختلف کشور نامه مینویسد و از آنها برای مجهز کردن لشکر درخواست نیرو میکند. بزرگان هر قسمت با سپاه بهسوی درگاه خسرو میآیند و لشکر انبوهی آماده میشود. شاه سی هزار شمشیرزن انتخاب میکند که با او در قلب سپاه باشند همچنین سه تن را در آن انجمن برگزید که همراه او باشند یعنی رستم و گودرز و توس.
در یکطرف توس و منوشان و خوزان که بر پارس حکومت میکردند قرار داد و آنطرفتر آرش شاه خوریان و گوران شه، شاه کرمان و صباح، شاه یمن و ایرج، شاه کابل و شماخ، شاه سوریه و قارن، شاه خاور و هرکه از نژاد کیقباد بود در دست چپ قرار داد. از نژاد گودرز نیز بیژن و رهام و گرگین و میلاد پهلوانان ری و هرکه از نژاد زرسپ بود پس پشت شاه را داشتند. طرف راست را به رستم و هرکه از زابلستان بود سپرد و چپ را به گودرز و هجیر و فرهاد و بزرگانی از بردع و اردبیل سپرد.
سپاه گودرز نیز بهاینترتیب آراسته شد که در جلوی قلب سپاهش پیلان جنگی قرار گرفتند و صندوقهایی در پشت پیلان قرارداد و هزاران تن از دلیران را در آنها نهاد و سی صد سوار را نگهبان هر فیل کرد. از بغداد تمام جنگاورانی که همراه زنگه شاوران بودند و سپاهیان کرخ با کمانهایشان در جلوی پیلان قرار داشتند و در جلوی نیزهداران نیز سپرداران را قرارداد و سواران جنگی در پس پشت آنها قرار داشتند و سی هزار سپاهی از خاور جمع کرد و به همراه سپاه شاه دهستان تخوار که از فرزندان دشمه بود همه را به فریبرز سپرد. سواران نیزهدار را به زهیر سپرد تا چپ لشکرگاه قرار گیرند و سی هزار سپاهی از روم و بربر بهطرف چپ شاه رفتند. لشکری از خراسان که منوچهر آرش رئیسشان بود و همچنین فیروز، شاه غرچه از فرزندان گروخان را به دست منوچهر سپرد.
بزرگانی را که از کوه قاف آمدند و از فرزندان فریدون و جم بودند را به گیو سپرد و پشت سر او نیز آوه سمکنان را قرارداد ده هزار سپاهی در راست سپاهش قرارداد و ده هزار در چپ و برته نیز به یاری گیو آمد و زواره را پیشرو آنها کرد. قارن را سردسته سپاهی دههزارنفری کرد و به گستهم نوذر گفت که همراه او باشد و مال و گنج و چهارپا بهاندازه کافی در دسترس لشکریان قرارداد تا مزاحم مردم نشوند. از آنسو افراسیاب در بیکند بر تخت نشسته بود. بیکند همان شهر کندز است که فریدون آن را بنیان نهاد و در زمان افراسیاب نامش تغییر کرد. در همین موقع خبر شکست سپاه توران و کشته شدن پیران و سایر نامداران را به افراسیاب دادند که او بسیار ناراحت شد و از درد گریست و سوگند خورد ازاینپس نه بر تخت مینشینیم و نه تاج بر سر میگذارم تا اینکه انتقام خون نامدارانم را بگیرم. در همین حال خبر لشکرآرایی کیخسرو را به او دادند و گفتند که او به جیحون نزدیک شده است. پس افراسیاب همه بزرگان را پیش خواند و برایشان سخنرانی کرد و آنها را به کینخواهی ترغیب نمود. سی هزار شمشیرزن و هرچه گله داشت برای لشکر در نظر گرفت و آنها را روانه کرد تا از جیحون بگذرند. قرار بر این شد که شاه لشکر را از جیحون بگذراند. نیمی از لشکر را به پسر بزرگش قراخان داد تا در بخارا بماند و پشتیبان پدر باشد.افراسیاب صدهزار شمشیرزن در قلب سپاه قرارداد و چپ سپاهش را با صدهزار سپاهی به پسرش پشنگ که پدر او را شیده میخواند سپرد. برادر کوچک او یعنی جهن را در پشت شیده قرارداد. در راست سپاه نبیره افراسیاب قرار گرفت. تاتارها و بلخیها و سواران خلخ زیر نظر پسر دیگر افراسیاب گو گردگیر قرارداد. دمور و جرجانس با سی هزار سپاهی به یاری جهن رفتند و سی هزار تن از جنگجویان نیز زیر نظر اغریرث پسر دیگر افراسیاب بودند. چهل هزار شمشیرزن نیز به گرسیوز سپرد و پشت سپاه را به او داد.
وقتی کیخسرو از صفآرایی و لشکرکشی سپاه دشمن باخبر شد سپاهی از جنگاوران برگزید و به یاری گستهم به بلخ فرستاد و سپاهی دیگر را به اشکش داد تا بهسوی زم ببرد و از پشت به آنها حمله شود و سپس خود به دشت نبرد رفت وقتیکه سپاهیان نیایش را دید که چقدر زیادند متعجب شد. اطراف سپاه را خندق کند و طلایه به هر طرف فرستاد تا از اطراف برایش خبر بیاورند. شبانه در خندق آب سرازیر کرد. هنگام صبح جنگ سختی آغاز شد که حتی طالعبینان هم قدرت پیشبینی آن را نداشتند. سه روز گذشت و روز چهارم پشنگ نزد پدر آمد و گفت: تاکنون هیچ شاهی به جنگ تو نیامده جز این نوه بیپدر تو. اگر سیاوش را نزد خود محترم نمیشمردی و از او نگهداری نمیکردی هیچوقت چنین نمیشد.حال نیز اینطور کوتاه نیا اگر دستور بدهی به همراه سوارانی که با من هستند میروم و آنها را تباه میکنم اما افراسیاب گفت: عجول نباش که بسیاری از بزرگان ما به دست آنها کشتهشدهاند صبر کن ما باید تکتک با آنها بجنگیم. پشنگ گفت: پس مرا بهعنوان اولین مبارز بفرست که من آرزوی جنگ کیخسرو را دارم. افراسیاب گفت: ای پسر بیتجربه شاه هیچگاه با تو نمیجنگد اگر او بخواهد بجنگد همنبردش من هستم. پسر گفت: ای مرد جهاندیده پنج پسر داری درست نیست تو بجنگی و ما نگاه کنیم. افراسیاب گفت: تو پیامی از من برای خسرو ببر و بگو: نبیرهای که با نیای خود بجنگد عاقبت خوبی ندارد. اگر من در مرگ سیاوش مقصر بودم پیران و لهاک و فرشیدورد چه گناهی داشتند؟ بااینهمه اگر دست از جنگ بکشی و پیمان ببندی آنوقت از خونریزی بیهوده جلوگیری خواهد شد و جهن و پشنگ نیز مانند برادر همیشه در کنارت هستند. هر قسمتی را بخواهی به تو میدهم و از گنج و مال هم دریغ ندارم. اینها را نه از روی ترس بلکه برای جلوگیری از خونریزی گفتم. اما اگر همچنان قصد جنگ داری تو از لشکر بیرون بیا و من هم میآیم تا باهم بجنگیم اگر تو بردی سپاه و زمین من از آن توست و اگر من بردم سپاهت در امان هستند. اگر با من هم نمیجنگی با پسرم پشنگ بجنگ و اگر قصد جنگ نداری امشب صبر کن تا سپاهیان استراحت کنند. فردا جنگاورانی از دو سپاه انتخاب میکنیم تا باهم بجنگند. پشنگ پیغام پدر را نزد سپاه ایران برد.وقتی خبر آمدن او به خسرو رسید، گفت: او دایی من است با او به احترام رفتار کنید و به قارن کاویان گفت: برو از طرف من پیام او را بشنو. قارن آمد و به او درود فرستاد و پیامش را شنید و برای خسرو نقل کرد. وقتی خسرو سخنان او را شنید خندید و گفت:افراسیاب از کارش پشیمان است و میخواهد مرا بفریبد پس من به جنگ او میروم.بزرگان سپاه گفتند:ای شاه نرو که اگر بلایی بر سرت بیاید سپاه ایران تباه میشود. بهتر است با او صلح کنیم و گنج و مال و شهرهایی را که میخواهیم از او بگیریم.اما رستم که کینه مرگ سیاوش را همچنان بر دل داشت با این نظر مخالف بود. شاه گفت: پس آن سوگندها که برای انتقام خون پدرم خوردید چه شد؟ چه جوابی به کاووس میدهید؟ آیا ندیدید تور با ایرج چه کرد و افراسیاب چه بلایی بر سر نوذر و سیاوش آورد؟ بزرگان از سخنان خود پشیمان شدند و پوزش خواستند ولی گفتند درست نیست که تو با شیده بجنگی. شاه پاسخ داد: بدانید که افراسیاب سلیح جنگ او را جادو کرده است و سلاح شما بر او کارگر نیست و او هیچگاه با شما نمیجنگند. من با او میجنگم و کاری میکنم تا دل پدرش به حالش کباب شود همانطور که افراسیاب دل کاووس را سوزاند.بزرگان بر او آفرین گفتند.
شاه قارن را فرستاد تا پیامش را به او بدهد و پیام خسرو چنین بود: من از تو نه گنج میخواهم و نه زمین، چون خودت میدانی که هرچه هست از آن ماست. پشنگ از من تقاضای جنگ میکند پس میپذیرم و سپیده هم آماده مبارزه با او هستم و اگر پیروز شوم تمام سپاهم را به جنگ شما روانه میکنم. قارن سخنان خسرو را به شیده گفت و شیده به نزد افراسیاب رفت.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی