کد خبر : 206721 تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۶:۲۶

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت اول) جهان چون بزاری برآید همی بد و نیک روزی سر آید همی چو بستی کمر بر در راه آز شود کار گیتیت یکسر دراز بیک روی جستن بلندی سزاست اگر در میان دم اژدهاست و دیگر چو گیتی ندارد درنگ …

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت اول)

جهان چون بزاری برآید همی

بد و نیک روزی سر آید همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گیتیت یکسر دراز

بیک روی جستن بلندی سزاست

اگر در میان دم اژدهاست

و دیگر چو گیتی ندارد درنگ

سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ

بعدازاینکه افراسیاب فرار کرد به خلخ رسید و با ناراحتی به کاخ رفت و با اطرافیانش ازجمله پیران و گرسیوز و قراخان و شیده و کرسیون و هومان و گلباد و فرشیدورد و رویین مشورت کرد و گفت: حتی زمان منوچهر دست ایران به توران باز نشد اما حالا تا در خانه من هم می‌آیند. باید فرستادگانم را نزد چینی‌ها و دیگر کشورها ببرم و بخواهم تا جمع شوند و آماده جنگ شویم. همه اطرافیان نظر افراسیاب را تائید کردند پس ترکان فرستادگان خود را نزد شاه فغفور و ختن و دیگر نامداران فرستادند و لشکری جمع کردند سپس افراسیاب پنجاه‌هزار تن از لشکر را به شیده سپرد و به او گفت تا راه خوارزم را پیش گیرد.

پنجاه‌هزار تن را به پیران سپرد تا به ایران رود.

از سوی دیگر به کیخسرو خبر رسید که لشکری از توران به ایران می‌آید. شاه گفت: من از موبدان شنیده‌ام که روزی ترکان ایران را تسخیر می‌کنند پس خسرو از روم و هند و تازیان لشکری فراهم آورد و از آن لشکر سی هزارتن را به رستم سپرد و گفت که به سیستان و هند و غزنین رود و تعدادی را از لشکر جدا کند و به فرامرز بسپارد تا به‌سوی کشمیر و کابل برود. الانان و غرچه را به لهراسپ داد تا گروهی از لشکر جدا کرده و ترکان را ازآنجا بیرون کند و به اشکش نیز گفت که با سی هزار تن از لشکر به خوارزم رود و با شیده بجنگد.سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت که با گرگین و زنگه و گستهم و شیدوش و فرهاد و خراد و گیو و گرازه و رهام به‌سوی مرز توران برود و اگر کسی قصد جنگ با تو را نداشت کاری به او نداشته باش و کارهای اشتباه طوس را تکرار مکن.

جهان‌دیده‌ای را نزد پیران بفرست تا به او پند دهد و او را به راه آورد. وقتی گودرز به ریبد رسید گیو را فراخواند و سخنان شاه را به او گوشزد کرد و گفت: لشکری را برایت مهیا نمودم با آن‌ها نزد پیران برو و از طرف من به‌فرمان شاه آمده‌ام همه تورانیان رو به بدی آوردند و تمام کینه‌ها را به وجود آوردند چه در زمان فریدون که با نامردی ایرج را کشتند و چه در زمان ما که سیاوش را کشتند. تو فقط در میان ترکان خود را خوش‌نام جلوه داده‌ای ولی من می‌دانم که تو دلت با مهر همراه نیست اما کیخسرو گفت که با تو بدرفتاری نکنم زیرا با سیاوش بد نکردی اما من می‌دانم که گناه تو این است که هیچ‌یک از شاهان را از خود نیازرده‌ای به خاطر دورویی و مکاری که داری شاه تمام‌کارهای بد تو را خوب می‌بیند. پس پند مرا بشنو که اگر بپذیری تو و خویشانت در امان هستید وگرنه به کسی رحم نمی‌کنیم.اول اینکه کسی را که تخم کینه را به وجود آورد و باعث ریخته شدن خون سیاوش شد با خفت نزد ما بفرست تا ما او را نزد شاه بفرستیم و بدان که ما نام همه آن‌ها را داریم.دوم اینکه هرچه گنج نزد توست از اسب و گوهر و دینار و دیبا و تاج و شمشیر و خود و خفتان و خنجر به ما بده تا نزد خسرو بفرستیم. سوم اینکه پسرت و دو برادرت را به‌عنوان گروگان نزد ما بفرست تا ما از تو مطمئن باشیم و بعدازاین یک‌راه را باید انتخاب کنی یا با دودمانت نزد خسرو بیایید و بدانید که او شمارا گرامی می‌دارد و یا اگر از شاه توران می‌ترسی و نمی‌خواهی به ایران بیایی به چاچ برو و اگر هم می‌خواهی نزد افراسیاب بروی برو ولی دیگر به جنگ ما نیا. ولی اگر قصد جنگ داری مطمئن باش که پشیمان می‌شوی.

گیو سخنان پدر را شنید و به بلخ رفت و ازآنجا به ویسه گرد رسید و فرستاده‌ای نزد پیران فرستاد.پیران آمد و دوهفته‌ای از او پذیرایی کرد. از آن‌سو افراسیاب را خبر کردندکه گودرز با سپاه آمده است. افراسیاب نیز سی هزار شمشیرزن نزد پیران فرستاد و پیام داد که جنگ کند. پس پیران به گیو گفت: برو و به گودرز بگو از چهار سو سپاه آمده است تا تخت ایران را بگیرد و بدان من نمی‌توانم نامداران سپاه را به تو بسپارم و برادران و پسرم را هم به گروگان نمی‌دهم که مرگ صدبار از این بهتر است و درباره سلاح‌ها و گنج هم جوابم منفی است پس اگر خون مرا بریزی بهتر از زندگی ننگین است و بدان که افراسیاب پیام داده که بجنگم.

گیو عصبانی به نزد پدر بازگشت و گفت که پیران نظرش به جنگ است. گودرز گفت: می‌دانستم که او حیله‌گر است و شاه بی‌جهت به او مهر می‌ورزد. وقتی گودرز فهمید که سپاه ترکان می‌آیند لشکرش را به دشت برد. صدهزارتن سوار مجهز در لشکر توران بودند. شب که شد آتش افروختند. سپیده‌دم گودرز جای هریک را در لشکر تعیین کرد. در طرف راست سپاه کوه و در طرف چپ رود آب روان بود. در لشکر ابتدا پیاده‌ها و سپس سواره‌ها بودند و پشت آن‌ها پیلان جنگی قرار داشت و درفش کیانی در وسط سپاه بود. گودرز راست سپاه را به فریبرز داد و پس پشت را به هجیر و بنه و گرازه و زواره سپرد و چپ سپاه را به رهام داد و گستهم و گژدهم هم به یاریش پرداختند.پشت لشکر را به گیو داد و ده هزار سپاهی نظیر گرگین و زنگه به او داد.دیده‌بانی نیز بر سر کوه قرارداد تا از چندوچون کار ترکان باخبر شود و خودش نیز همراه فرهاد و شیدوش در قلب بود. سپهدار توران از آمادگی سپاه ایران برآشفت پس سی هزار شمشیرزن انتخاب کرد و به هومان سپرد. چپ رزمگاه را با سی هزار سپاهی به اندریمان و ارجاسپ و برجاسپ سپرد و در طرف راست لهاک و فرشیدورد را با سی هزار سپاهی قرارداد. در پشت سپاه زنگوله گرد و گلباد و سپهرم را قرارداد. رویین را با ده هزار سوار فرستاد تا پنهان شوند و کمین کنند و دیده‌بانی نیز بر سر کوه قرارداد.

دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند اما حرکتی نمی‌کردند. گودرز فکر می‌کرد اگر اینجا را رها کنم دشمن به دنبال ما می‌آید و از طرفی پیران مراقب بود که گودرز حمله کند تا جواب گوید.سه روز گذشت و روز چهارم بیژن نزد گیو آمد و گفت: چرا جنگ را آغاز نمی‌کنید؟ سواران در انتظارند. گودرز پس از کشته شدن پسرانش از جنگ می‌ترسد و محتاط شده است اما ای پدر من از تو تعجب می‌کنم که لشکریان همه به تو چشم دوخته‌اند اگر تو هم می‌ترسی هزار سوار دلیر به من بده تا کار را تمام کنم. گیو خندید و به پسرش آفرین گفت و خدا را به خاطر چنین پسری ستایش کرد و به بیژن گفت: ای پسرم از کار نیایت ایراد نگیر که او کارآزموده است و می‌داند چکار کند. بیژن پذیرفت.

از آن‌سو هومان به نزد برادرش پیران رفت و گفت: سواران همه منتظرند. چه فکری در سر داری؟ چرا درنگ می‌کنی؟ اگر نمی‌خواهی جلو بروی مرا با چند تن از جنگاوران بفرست که بیش از این صبر کردن ننگ است. وقتی پیران این سخنان را شنید گفت: عجله مکن و بدان این شخصی که به جنگ ما آمده از بزرگان و سران کیخسرو است و در میان پهلوانان شاه کسی در جاه و مقام به‌پای گودرز نمی‌رسد چه در مردانگی و چه در فرزانگی همتا ندارد.او به خاطر مرگ پسرانش که ما کشته‌ایم از ما دلی پرکینه دارد. آخر اینکه لشکرش را میان دو کوه جمع کرده و از هیچ سویی به او راه نیست باید سعی کرد تا ازآنجا بیرون بیایند شاید خسته شوند و در جنگ پیش‌دستی کنند، آن‌وقت ما آن‌ها را تیرباران می‌کنیم. اما تو پشتیبان لشکر و سالار سپاه ما هستی و به شهرت و مقام بلند احتیاج نداری که در جنگ بخواهی پیش‌دستی کنی و ایرانیان هم شخص بی‌نام‌ونشانی را نزدت می‌فرستند و این برای تو ننگ خواهد بود و تازه اگر تو کشته شوی لشکر مأیوس می‌شود و ترس بر آن‌ها غلبه می‌کند. اما هومان نپذیرفت و به سمت لشکرگاه خود رفت و سپس به عزم نبرد با مترجمی به‌سوی لشکر ایران شتافت وقتی پیران فهمید عصبانی شد. پرچم‌دار سپاه ایران به‌سوی مترجم رفت و پرسید چه شده؟ این شخص کیست و چه‌کار دارد؟ مترجم گفت او هومان ویسه نژاد است و برای طلبیدن جنگجو نزد شما آمده است. سپاهیان ایران گفتند ما از سوی گودرز دستور جنگ نداریم اگر میل داری نزد پهلوانان سپاه ما برو.هومان به سمت رهام رفت و بانک برآورد و جنگ طلبید. رهام پاسخ داد: ای پهلوان نامدار ترکان ما تو را خردمند می‌پنداشتیم هرکس که شروع به جنگ کند راه بازگشتی ندارد. ما همه آماده نبرد هستیم ولی چون سالار ما فرمان نداده کسی نمی‌جنگد اگر قصد جنگ داری به‌سوی گودرز برو و از او بخواه تا فرمان جنگ دهد. هومان گفت: بیهوده بهانه میار تو به‌جای نیزه بهتر است که دوک دستت بگیری. این را گفت و عصبانی به سمت قلب لشکر رفت تا نزد فریبرز رسید و گفت: ای بدنشان هرچه داشتی از دست دادی و نزد ایرانیان آمدی تو سالار بودی و حالا زیردست شده‌ای. تو برادر سیاوش هستی و از سپاه بالاتری و تویی که باید به خونخواهی سیاوش با من بجنگی اگر نمی‌خواهی زواره یا گرازه یا یکی از نامداران لشکر را به‌سوی من بفرست. فریبرز گفت که همیشه پیروزی با انسان نیست اگر من هرچه داشتم از دست دادم و حالا زیردستم، مهم نیست در عوض فرمانده سپاه ما گودرز کشواد است که پدر در پدر سالار شاه بوده‌اند و تو بدان که فرمان جنگ با اوست و اگر فرمان دهد درمانی بر دل من خواهد بود.

هومان به سمت گودرز رفت و گفت: من صحبت‌های گیو فرستاده تو را شنیدم و بعد از پاسخ منفی پیران به او سخنان تو را که گفتی اگر در جنگ چشم من به پیران بیفتد دمار از روزگارش درمی‌آورم را نیز شنیدم. تو لشکر آراستی و حالا در پس کوه پنهان شدی؟ گودز پاسخ داد:هرچه کردم فرمان شاه بود تو هم بهتر است جنگ ما را نخواهی و بی‌جهت دلیری نکنی زیرا برای شیری مثل من جنگ با روباهی چون تو ننگ است. هومان غرید که تو با من نمی‌جنگی چون می‌ترسی. یک نفر از میان سپاهیانت برگزین تا با من بجنگد. گودرز صلاح‌دید که فعلاً احتیاط پیشه کند پس به هومان گفت برو و بیش از این گزافه مگو. هومان گفت: در سپاه ایران یک شیرمرد پیدا نمی‌شود که هماورد من باشد؟ بزرگان سپاه ایران رنجیدند و به گودرز گفتند که یکی از ما را بفرست تا جواب دندان‌شکنی به او بدهیم اما گودرز نپذیرفت. هومان خندید و به سمت سربازان رفت و چهار تن از آنان را از اسب به زمین زد و کشت. سربازان دیگر فرار کردند و راه او را باز گذاشتند. ترک‌ها وقتی این صحنه را دیدند شاد شدند و روحیه گرفتند و گودرز از ناراحتی به خود می‌پیچید. خبر این موضوع به بیژن رسید و آشفته نزد پدر آمد و گفت: گودرز عقلش را ازدست‌داده و ترس در او رخنه کرده است.ای پدر زره سیاوش را به من بده که کسی بهتر از من شایسته نبرد با او نیست. گیو پاسخ داد: ای پسر عاقل باش و گوش کن و درباره گودرز بد مگو زیرا او کاردان و داناست. بیژن گفت: خودم نزد گودرز می‌روم و از او می‌خواهم که مرا به جنگ هومان بفرستد پس اسبش را برگرداند و به‌سوی گودرز شتافت و به او گفت: ای پهلوان جهاندار شاه. من از کار تو متعجبم اگر شما به گیو دستور دهید زره سیاوش را به من دهد به جنگ او روانه می‌شوم. گودرز شاد شد و گفت: تو در همه جنگ‌ها دلیر و بی‌باک بوده‌ای اما نگاه کن آیا توانایی هماوردی هومان را داری؟ او اهریمنی بدسرشت است. تو بمان تا هزبر باتجربه را نزد او بفرستم. بیژن گفت:ای پهلوان مگر تو مرا در رزم با فرود ندیدی؟ و یا در جنگ با پشن؟ اگر من کمتر از دیگران باشم زندگانی برایم بی‌ارزش است. اگر مرا به جنگ هومان نفرستی پیش شاه از تو گله می‌کنم. گودرز خندید و خوشحال پذیرفت و برایش دعا کرد و گفت: اگر پیروز شوی پشت پیران شکسته می‌شود و تو ارج‌وقرب زیادی نزد من می‌یابی.

گودرز به گیو گفت که او را آماده نبرد کن. گیو ناراضی بود و گفت: ای پدر این را از من مخواه نمی‌خواهم او را از دست بدهم. گودرز گفت: ای پسر هرچند بیژن جوان است اما باعقل است و از پس‌کار برمی‌آید. شاه ما را به کینخواهی سیاوش فرستاد. تو نباید جلوی او را بگیری. ما نباید دل بیژن را بشکنیم که اگر او کاهلی پیشه کند پست و تیره‌بخت می‌شود. گیو بازهم دو دل بود و گفت: اگر بیژن میل به جنگ دارد خودش زره دارد لزومی به زره سیاوش نیست. بیژن ناراحت شد و گفت: مهم نیست اگر زره سیاوش هم نباشد می‌توانم بجنگم پس به‌سوی آوردگاه رفت. وقتی او رفت گیو ناراحت شد و به زاری نزد خدا پرداخت و برایش دعا کرد و با خود گفت: بی‌جهت او را آزردم و زره سیاوش را به او ندادم اگر گزندی به او رسد دیگر آن زره به چه دردم می‌خورد؟ پس به‌سرعت نزد بیژن رفت و گفت: حالا دیگر سر از فرمان من می‌کشی؟ بیژن گفت: پدر هومان از روی و آهن نیست و فیل جنگی یا اهریمن هم نیست او یک مرد جنگی است و من هم جنگجو هستم. گیو از اسب پیاده شد و زره سیاوش را به او داد و گفت: اگر دلت هوای جنگ دارد سوار اسب من شو و سلاح مرا بگیر. بیژن نیز چنین کرد و به نزد هومان رفت و گفت: اگر قصد جنگ داری بیا که بیژن به جنگ تو آمد. وقتی هومان سخنان او را شنید خندید و گفت:مگر از جانت سیرشده‌ای بلایی بر سرت می‌آورم که گیو به آه و ناله بیفتد اما الآن شب است بگذار تا سحر هوا روشن شود. پس هر دو به سمت لشکرگاه خود رفتند. وقتی سپیده سر زد هومان زره به تن نمود و با مترجمش به آوردگاه رفت. بیژن نیز خشمناک همراه مترجمش به آنجا رسید و شروع به جنگ نمودند و پیمان بستند که هرکدام برنده شد با مترجم‌ها کاری نداشته باشند. پس از مدتی که سوار بر اسب باهم می‌جنگیدند و هیچ‌کدام بر دیگری برتری نیافت هردو پیاده شدند و اسب‌ها را به مترجم‌ها دادند و باهم کشتی گرفتند زمان زیادی گذشت و هر دو خسته بر سر آب رفتند و آبی نوشیدند. بیژن شروع به راز و نیاز باخدا کرد که‌ای خدا تو از نهان و آشکار من باخبری اگر مرا به‌حق می‌بینی مگذار شکست بخورم.

پس دوباره جنگ آغاز شد و بااینکه زور هومان از بیژن بیشتر بود اما اگر بخت با انسان نباشد هنر بی‌فایده است.بیژن او را گرفت و از جا بلند کرد و بر زمین کوفت و با خنجر سر از تنش جدا نمود.وقتی بیژن به جسد او نگاه کرد شگفت‌زده شد و به‌سوی خدا رو کرد و گفت: من در این کار هنری نداشتم و لطف تو بود که شامل حال من شد و من به کینخواهی سیاوش و هفتاد برادر پدرم سرش را بریدم.

زمانه سراسر فریبست و بس

نباشد به سختیت فریادرس

جهان را نمایش چو کردار نیست

بدو دل سپردن سزاوار نیست

وقتی این‌چنین شد مترجمان به‌سوی بیژن رفتند و به ستایش او پرداختند. وقتی بیژن به رزمگاه نگریست دید که نزدیک سپاه توران است و اگر آن‌ها بفهمند به جنگ او خواهند آمد پس زره سیاوش را درآورد و زره هومان را پوشید. مترجم همراه هومان از بیژن می‌ترسید اما بیژن گفت: مترس که پیمان همان است که قبلاً با هومان بستم و با تو کاری ندارم. وقتی دیده‌بانان ترک درفش و سنان هومان را دیدند شاد شدند و پیک پیروزی به‌سوی پیران فرستادند اما وقتی مترجم به سپاه رسید همگی فهمیدند که هومان مرده است. وقتی بیژن به مرز سپاه ایران رسید لباس هومان درآورد و به‌سوی ایرانیان رفت. سپاه یکسره شادی شد و گیو به‌سوی فرزند شتافت و او را به آغوش کشید و خدا را ستایش کرد. بیژن لباسش پر از خون و خودش خاکی بود و سر هومان را همراه آورده بود که به نزد گودرز برد. گودرز بسیار شاد شد و از خداوند سپاسگزاری کرد و به بیژن صله و انعام فراوان داد.

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 572 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php