کد خبر : 206420 تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۶:۲۱

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم) گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند. خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت: هرچه از سلاح و اسب و لشکر می‌خواهی در اختیار توست. از آن‌سو گرگین پیامی …

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم)

گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند. خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت: هرچه از سلاح و اسب و لشکر می‌خواهی در اختیار توست. از آن‌سو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت:بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم. رستم به فرستاده گفت: به او بگو تو مکر بکار بردی اما بااین‌حال من از خسرو می‌خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رهاشده‌ای وگرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش. رستم درباره گرگین با شاه سخن راند. شاه گفت: سوگند خورده‌ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم. رستم گفت: شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت. شاه به رستم گفت: چگونه می‌خواهی به توران بروی؟ رستم پاسخ داد: باید خود را به شکل بازرگانان درآورم.

شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت: از لشکر هزار سوار برگزین. سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند. بدین‌سان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین‌جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت به راه افتادند. در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود.وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت. پیران گفت: کیستی و از کجا می‌آیی؟ پاسخ داد: بازرگانی هستم از ایران که به تور آمدم تا خریدوفروش کنم و امید دارم شما مرا حمایت کنید. پیران گفت: برو که در شهر در امان هستی و کسی با تو کاری ندارد.خبر رسید که کاروانی با بار گوهر از ایران آمده است و در سرای پیران خانه دارد و خریداران گروه‌گروه به آنجا می‌رفتند. منیژه هم باخبر شد و نزد رستم رفت و با اشک چشم می‌گفت: چه آگاهی از سپاه شاه و گیو و گودرز داری؟ آیا آن‌ها نمی‌دانند چه بلایی سر بیژن آمده است و او زنجیرشده در چاه است و من از ناله‌های او چشمی گریان و دلی پردرد دارم؟ رستم ترسید که کسی او را بشناسد پس بانگ زد که من کسی را نمی‌شناسم نه خسرو نه گیو نه گودرز. راهت را بگیر و برو. منیژه به رستم نگاه کرد و زار گریست و گفت: اگر حرف نمی‌زنی مرا از پیش خود مران که دلی پردرد دارم. آیا آئین ایرانیان این است که با درویش و دردمند این‌گونه برخورد کنند؟ رستم با نرمی با او سخن راند که من آن‌ها را نمی‌شناسم و بعد پرسید: چه بلایی سر تو آمده است؟ چرا از ایران و شاه آنجا می‌پرسی؟ منیژه همه ماجرا را تعریف کرد و از بدبختی بیژن سخن راند و گفت: اگر به ایران رفتی به درگاه خسرو برو و به آن‌ها بگو که بیژن اینجاست. رستم به منیژه غذا داد و مرغی را در نان پیچید و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را در آن نهاد و گفت: این را برای آن بیچاره که در چاه است ببر. منیژه غذاها را برای بیژن برد و به او داد. بیژن به غذا نگریست و به منیژه گفت: این غذاها را از کجا آوردی؟ منیژه گفت: از بازرگانانی که از ایران آمده‌اند گرفته‌ام. بیژن انگشتر را دید و شناخت و خندید. منیژه گفت: چه جای خندیدن است؟ بیژن گفت: اگر وفادار باشی همه‌چیز را به تو می‌گویم. منیژه نالید: من به خاطر تو همه‌چیزم را از دست دادم و پدرم از من بیزار شد حالا تو هم به من بدبین هستی؟ بیژن پوزش طلبید و گفت: آن مرد برای نجات من آمده است پس نزد او برو و نهانی به او بگو که اگر خدای رخشی خود را معرفی کن. منیژه آمد و پیام بیژن را به رستم داد. رستم فهمید که بیژن همه‌چیز را به منیژه گفته است پس گفت: آری تو رازدار باش و اکنون هیزم در آن بیشه جمع کن و شب که شد آتشی برافروز تا من راه را پیدا کنم. منیژه شاد شد و پیام را نزد بیژن برد. بیژن شاد شد و خدا را شکر کرد و به منیژه گفت: ای یار وفادار که همچون پرستاری در کنارم بودی و از همه‌چیز خود گذشتی اکنون این رنج را هم به خاطر من قبول کن. منیژه شروع به کارکرد و هیزم تهیه نمود و شب که شد آتش افروخت. تهمتن با هفت گرد دلیر به راه افتاد و به سر چاه رسید و به آن‌ها گفت: سنگ را از چاه بردارید اما آن‌ها هرچه کردند نتوانستند. پس رستم پیاده شد و سنگ را برداشت و به طرفی پرتاب کرد سپس بر سر چاه آمد و با بیژن صحبت کرد و حالش را پرسید سپس گفت: من فقط یک‌چیز از تو می‌خواهم و آن اینکه کینه گرگین را از جان به در کنی. بیژن گفت: تو چه میدانی که او با من چه کرد؟ رستم گفت: اگر قبول نکنی تو را از چاه بیرون نمی‌آورم. بیژن پذیرفت و رستم او را از چاه بیرون کشید. بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی‌زرد بود. رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به‌سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت. تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند. گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درگذشت. رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت: تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیده¬ای و توان جنگ نداری. من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم. بیژن قبول نکرد و گفت: من هم می‌توانم بجنگم پس رستم و یاران رفتند و باروبنه را به اشکش سپردند پس به درگاه افراسیاب رسیدند و سر از تن همه سران جدا نمودند. رستم از دهلیز فریاد زد که خوابت بر تو ناخوش باد تو بخوابی و بیژن در رنج باشد؟ پس بدان که رستم آمده و بیژن را نجات داده است و تو باید بدانی کسی به دامادش زیان نمی‌رساند.

افراسیاب بانگ زد و تورانیان را صدا کرد اما پهلوانان همه غنائم افراسیاب را برداشتند و به راه افتادند. سپس رستم به سپاهی که بیرون شهر بود پیام فرستاد که مهیای کارزار شوند. وقتی خورشید سر زد سپاهی بسیاری از تورانیان آماده‌شده بودند. به رستم خبر دادند که زودتر آماده شو که تعدادشان بیشتر می‌شود. اما او گفت: باکی نیست پس باروبنه را با منیژه گسیل کرد و خود آماده جنگ شد. در راست سپاه اشکش و گستهم و در چپ رهام و زنگه بودند و خودش با بیژن و گیو در قلب گاه قرار گرفتند.

افراسیاب از دیدن رستم غمگین شد در چپ لشکر پیران را قرارداد و در راست هومان بود و قلب را به گرسیوز و شیده سپرد و خود نظاره می‌کرد.

رستم بانگ زد که چرا خودت دل جنگ نداری و کنار نشسته‌ای؟ خجالت نمی‌کشی؟ افراسیاب لرزید و به یاران گفت که بکوشید تا او را نابود کنید پس جنگ سختی درگرفت و رستم هر سو که می‌رفت سواران پراکنده می‌شدند. پس اشکش از راست به گرسیوز حمله برد و گرگین و رهام و فرهاد چپ لشکر توران را نابود کردند و بیژن به قلب حمله برد. افراسیاب که چنین دید سوار اسب شد و گریخت. رستم تا دو فرسنگی او را تعقیب کرد. سپس به لشکرگاه برگشت و غنائم را جمع کرد و نزد شاه رفتند وقتی شاه از ماجرا اطلاع یافت شاد شد و به استقبالشان رفت و رستم را در برگرفت و برآنها آفرین گفت. خسرو جشنی بیاراست و همه را بار داد و سپس مال و خواسته و خلعت فراوان به رستم و سپاهیان بخشید و رستم به زابل برگشت. شاه به دیگر بزرگان هم هدیه‌های فراوان بخشید و سپس بیژن را فراخواند و از رنج و تیمارش پرسید و بیژن همه را بازگفت و از ناراحتی‌های منیژه و وفاداری او یادکرد.

پس شاه مال و خواسته فراوانی به بیژن داد و گفت که نزد منیژه ببر و با او به مهر رفتار کن و باهم به شادی و خرمی زندگی کنید.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 504 بار
دیدگاهتان را بنویسید
دیدگاه ها بسته شده است.
css.php