شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه
شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پردهدار آمد و گفت که عدهای از ارمانیان به درگاه آمدهاند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند. آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه
شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پردهدار آمد و گفت که عدهای از ارمانیان به درگاه آمدهاند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند. آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمدهایم.
در شهر ایران بیشهای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آنسو آمد و این بیشه را اشغال کردهاند و تمام درختان را به دونیم کردند و همهچیز را از بین میبرند. شاه خوان زرینی پهن کرد و از هرگونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگامهای زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت: هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند. در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت. گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت: پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر. بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت: ای پدر تو گمان میکنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست. درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم. شاه شاد شد و به گرگین گفت: بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده.
بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند. بیژن گفت: وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هرکدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن. گرگین گفت: شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی. بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوکها رفت. گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دونیم کرد. گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر میبرید و به فتراک اسبش میبست تا دندانهایشان را نشان دهد.
گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کاربست و گفت: من مدتی در اینجا بودهام. در اینجا دشتی است زیبا و مشکبوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است. او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است.
بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم. بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند. گرگین گفت: من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت. بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آنها چون خورشیدی میدرخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت: از او بپرس تو کیستی؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا میآیی؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند. بیژن خندید و گفت: به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران میآیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمدهام. اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم. سپس گفت: ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند. دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد. شادبودند و رود مینواختند و می مینوشیدند. سه روز گذشت و موقع رفتن شد. منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرارداد. وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد. وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد. منیژه گفت: دلت را شاد کن و آسوده باش. بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرمسرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت: دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است. افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت: چه کنم؟ قراخان گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن.
افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد. وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید. گفت: ای بختبرگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری. بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت:من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم میجنگم و فراوان از شمارا میکشم. تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد. گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چربزبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد. افراسیاب گفت: شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه میکنی؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد. بیژن گفت: من دستبسته هستم اگر راست میگویید دستم را بازکنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت میآورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت:برو و او را به دار بزن. بیژن میرفت و افسوس میخورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمیبینم. ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن بهسختی افتاده است و اسیرشده. به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه میدهی؟
خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که ازآنجا میگذشت او را دید و پرسید: شاه قصد هلاک چه کسی را دارد؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت. پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد. شاه خندید که چه میخواهی؟ زر و گوهر یا لشکر؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم. پیران گفت: برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد میرسد و تو نپذیرفتی؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را میگیرد. افراسیاب گفت: نمیدانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همهجا نام مرا بر زبانها میاندازد و آبرویم میرود. پیران گفت: او را به بندکن. شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت:دودستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاجوتخت دور کن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و میتوانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی. گرسیوز چنین کرد. منیژه افتانوخیزان بر سر چاه گریه میکرد و از هر دری نانی میگرفت و از سوراخ چاه به بیژن میداد. گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید. فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت.وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت: او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد. گیو گریان شد و مویه سرداد و شرح ماجرا را از گرگین پرسید.
گر گین گفت: همه گرازها را کشتیم و بهسوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد میتاخت. بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم. مدتی منتظر ماندم اما چون میترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود. وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ میگوید و میخواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمیشود صبر میکنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و گناهش آشکار شود. گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید. شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که بهزودی به توران لشکر میکشم و آنجاست که من بیژن را مییابم و او نیز به کینخواهی سیاوش میجنگد. وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرارداد. شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغها را گفت. خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند. شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم. سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند. وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفتکشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا میرساند و کمکش میکرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت: نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فوراً بیاید. گیو به سیستان رفت. وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت. زال گفت: دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد. رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد. رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آنسو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
سلام.شاهنامه خوانی کار فوق العاده عالی و لازمه تمامی ایرانیان.خیلی خیلی خیلی ممنون