شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت هفتم)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت هفتم) وقتی افراسیاب از شکست لشکرش باخبر شد خشمناک تاخت و دید که همه لشکرش پراکندهشدهاند پس پرسید:این پهلوان که بوده و از کجا از وجود کیخسرو باخبر شده و چگونه از مرز گذشته است؟ سپهرم گفت: معلوم است که او گیو …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت هفتم)
وقتی افراسیاب از شکست لشکرش باخبر شد خشمناک تاخت و دید که همه لشکرش پراکندهشدهاند پس پرسید:این پهلوان که بوده و از کجا از وجود کیخسرو باخبر شده و چگونه از مرز گذشته است؟ سپهرم گفت: معلوم است که او گیو بوده. در این میان ناگهان چشم افراسیاب به پیران افتاد که موی سرش خونین شده بود و دستبسته بر روی اسب بود. پیران ماجرا را بازگفت. افراسیاب بهشدت عصبانی شد و پیران را از پیش خود راند و بعد شروع به دشنام دادن کرد و گفت که دمار از روزگارشان درمیآورم و چنین و چنان میکنم و نمیگذارم جان سالم به درببرند.
پیران ناراحت و افسرده به ختن رفت و از آنسو افراسیاب هم بهسوی جیحون لشکر کشید و به هومان گفت:زودتر به لب آب برو که اگر گیو و خسرو از آن بگذرند همه رنجهای ما هدر میرود و سرانجامی جز تباهی نداریم.
گیو و خسرو به آب رسیدند و از نگهبان کشتی خواستند اما او به گیو گفت: یا زره یا اسب سیاه و یا آن زن و یا آن غلام ماهرو را به من بده. گیو گفت: این چه سخنانی است؟ تو کیستی که شاه را میخواهی و یا خواستار مادرش هستی؟ شبرنگ بهزاد هم اسبی نیست که به تو داده شود. این زره به همتا که نه آب و نه آتش و نه نیزه و نه شمشیر بر آن کارگر نیست هم به درد تو نمیخورد. ما خودمان از آب میگذریم. گیو به خسرو گفت: فریدون از اروند رود گذشت و تخت شاهی از آن او شد. پس تو هم میتوانی از آب بگذری اگر الآن افراسیاب بیاید تو و مادرت را میکشد.
کیخسرو نخست با خداوند راز و نیاز کرد و سپس اسب سیاهش را در آببرد و به دنبالش فرنگیس و گیو روان شدند و همگی بهسلامت عبور کردند. نگهبان کشتی متعجب شد که با آن آب فراوان جیحون در بهار آنها چگونه گذشتند و پشیمان گشت و برای عذرخواهی از خسرو رفت ولی گیو با او درشتی کرد و عذرش را نپذیرفت.
در همین زمان افراسیاب سررسید و از نگهبان پرسید: او چگونه به آنسوی آب رفت؟ نگهبان ماجرا را تعریف کرد. افراسیاب گفت: کشتی را آماده کن تا به دنبالشان برویم. هومان گفت: تو با این سواران اگر به ایران روی با پای خود در کام اژدها رفتهای چون گودرز و رستم و طوس و گرگین در انتظار ما هستند. از این رود تا رود چین از آن ماست تو توران را حفظ کن که فعلاً از ایران گزندی برای ما نیست. ناچار افراسیاب با خوندل و ناراحتی بازگشت.
گیو پیکی به اصفهان فرستاد و تمام ماجرا را برای گودرز بیان کرد و نامهای هم برای کاووس فرستاد. شاه بسیار شاد شد. رستم هم از شنیدن موضوع شاد شد و دخترش بانو گشسپ را با مال و خواسته فراوان نزد گیو فرستاد.
همه از آمدن خسرو باخبر شدند و گودرز وسایل استقبال از او را فراهم کرد. وقتی گودرز خسرو را دید به یاد سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد و او را در آغوش گرفت. خسرو یک هفته در خانه گودرز ماند و سپس به راه افتاد.وقتی کیخسرو نزد کاووس رسید شاه بسیار شاد شد و به استقبالش رفت و از حالوروزش پرسید و خسرو همه جریانات را از کشته شدن پدر و شکنجههای مادر و فرستادن او به کوه نزد شبانان و همه و همه را تا انتها و رسیدنش به ایران بیان کرد و بعد هم بسیار از گیو و شجاعتهای او سخن راند و شاه بسیار از گیو خرسند شد و کاخی نیز در اختیار فرنگیس نهاد و گفت: هرچه دارم از آن توست. خسرو به کاخ کشواد در اصطخر رفت و تمام پهلوانان به خدمت خسرو گردن نهادند بهجز طوس نوذر که سرپیچی کرد. گودرز عصبانی شد و گیو را نزد طوس فرستاد و گفت به او بگو: در این زمان که همه شادند بهانه مگیر. چرا از فرمان شاه سرمی پیچی؟ اگر چنین کنی با تو میجنگیم. گیو پیام را برد. طوس پاسخ داد بعد از رستم سرافراز لشکر من هستم. من نبیره منوچهر و فرزند نوذر هستم پس بر این کار رضایت ندارم که کسی از نژاد افراسیاب بر تخت نشیند. فریبرز که فرزند کاووس است سزاوارتر است تا آن ترک نژاد.
گیو عصبانی شد و گفت: اگر سر از فرمان بپیچی با تو میجنگیم. تو خود به این خاطر شاه نشدی که سرت از مغز تهی بود کسی شایسته تخت شاهی است که با فر و هوش باشد. گیو رفت و ماجرا را برای گودرز تعریف کرد. گودرز آشفته شد و با سپاهیان به جنگ طوس رفت. وقتی طوس آن سپاه و شکوه و عظمت را دید غمگین شد و با خود گفت: اگر من جنگ کنم از هر دو سپاه بسیاری تباه میشوند و این به سود افراسیاب است پس مرد خردمندی را نزد گودرز فرستاد و پیام داد: این جنگ به سود ما نیست و افراسیاب از این فرصت استفاده میکند و به ایران میتازد.
کاووس هر دو طرف را خواست. طوس به شاه گفت: اگر شاه تاجوتخت را میخواهد واگذار کند باید به فرزندش فریبرز بدهد.
گودرز گفت: در جهان کسی چون سیاوش نبوده و خسرو هم فرزند اوست. در ایران و توران مردی چون او نیست.او از جیحون بدون کشتی گذشت درست مانند فریدون که از اروندرود گذشت. تو از نژاد نوذر هستی و چون پدرت تندوتیز و دیوانهای اگر سلاحم همراهم بود تو را میکشتم.
طوس به گودرز گفت:تو از نژاد شاهان نیستی و پدرت آهنگری بیش نبود و بهفرمان ما بود که سالار شد.
گودرز پاسخ داد: از آهنگری ننگ ندارم انسان باید خرد داشته باشد. من از فرزندان کاوه آهنگرم که ضحاک را سرنگون کرد.
طوس گفت: تو فر و شوکتت را از ما یافتی اگر تو از نژاد کشواد هستی من شاهزاده و از نژاد نوذر هستم.
گودرز گفت: فریدون به خاطر کاوه بود که سرافراز شد و کاوه ستون شاهی او بود مانند قارن عمویم و پدرم کشواد که همه برای استحکام پادشاهی کوشیدند. سپس به کاووس گفت: دو فرزند را بیاور و ببین کدام سزاوارترند. کاووس گفت این درست نیست من هردو را دوست دارم اگر من یکی را انتخاب کنم دیگری از من کینه به دل میگیرد. باید کاری کرد که هیچکدام ناراحت نشوند. باید هر دو با سپاهیان به دژی به نام دژ بهمن بروند. آنجا ایزدپرستان از دست اهریمن در رنج هستند هرکدام که اهریمن را شکست داد تخت شاهی را به او میسپارم. طوس و گودرز پذیرفتند.
صبح روز بعد فریبرز و طوس حرکت کردند. فریبرز در قلب و طوس پیشرو سپاه بود تا به دژ رسیدند. اما گویی زمین پر از آتش شده بود. طوس به فریبرز گفت: در اطراف دژ راه نیست و اگر باشد ما از آن بیخبریم. از این گرما بدن در زیر جوشن میسوزد. بهتراست برگردیم تو که نتوانی دژ را بگیری کسی دیگر هم نمیتواند. یک هفته در اطراف دژ بودند و بهجایی نرسیدند پس با ناامیدی بازگشتند.
به گودرز خردادند که فریبرز و طوس بازگشتند و اینک نوبت شماست پس خسرو به همراه گیو و گودرز و با سپاهیان به دژ رسیدند.
خسرو نامهای نوشت و پس از ستایش خدا گفت: ای بهمن جادوگر از خداوند بترس.
خداوند کیوان و بهرام و هور
خداوند فر و خداوند زور
وگرنه من این دژ را تباه میکنم. سپس نامه را به نیزه زد و به گیو داد و گیو آن نامه را به دیوار دژ کوبید. نامه ناپدید شد و ناگهان خروشی برخاست و دیوار دژ ترک خورد. خسرو گفت: دژ را تیرباران کنند. بسیاری به خاک افتادند و پسازآن روشنی سر زد و تیرگیها ناپدید شد و دیوان رفتند و در دژ پیدا شد. خسرو و گودرز داخل دژ شدند و شهری دیدند که پر از باغ و میدان و کاخ بود. خسرو گفت آنجا گنبدی بنا کنند و آذرگشسپ را در آن قرار دهند و موبدان آنجا باشند و به ستایش حق بپردازند. پس از یک سال خسرو با لشکریان به ایران بازگشت.
وقتی کاووس از فتح خسرو باخبر شد بزرگان را به استقبال خسرو فرستاد و فریبرز هم در میان آنها بود پس روی فرزند برادرش را بوسید و او را بر تخت فیروزه نشاند و طوس نیز به استقبالش آمد و او را ستایش کرد و از گذشته پوزش خواست. نزد کاووس رفتند و خسرو دست شاه را بوسید. کاووس دست خسرو را گرفت و او را به تخت نشاند و تاج بر سرش گذاشت و بسیار او را اندرز داد و همه بزرگان به شاه جدید تهنیت گفتند.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی