شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت دوم)
شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت دوم) سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آنها همراه شدند. به افراسیاب خبر رسید که سپاه …
شاهنامه خوانی: داستان بیست و یکم، سیاوش (قسمت دوم)
سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آنها همراه شدند. به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد وقتی سپاه ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد که افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان دهد به آنجا میروم و با او میجنگم. شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن. او خود وارد جنگ میشود. از آنسو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفتهشده است. افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد.
نیمهشب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از خواب پریدند. گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در برگرفت و پرسید چه شده است؟ ولی او همچنان در بغل برادرش میلرزید تا اینکه بالاخره گفت:در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پر از گردوخاک و آسمان هم پر از عقاب بود.ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد.لشکریان همه سربریده بر زمین افتاده بودند و سپاه دشمن بر تخت من تاختند و مرا اسیر کردند و دست بستند و هیچ آشنایی در کنارم نبود. مرا نزد کاووس بردند درحالیکه جوانی چهاردهساله و زیبارو هم در کنارش بود.
گرسیوز گفت: باید اخترشناسان را خبر کنیم. افراسیاب به ستاره شناسان گفت: کسی نباید در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.
یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت: سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش میآید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود میشوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب میشود و همه به کینخواهی سیاوش به جنگ ما میآیند. افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت: با هدایای فراوان نزد سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما باد.
گرسیوز بهسوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که شامل درم و دینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد. رستم گفت: باید تأملکنیم و بعد جواب میدهیم. رستم و سیاوش به فکر فرورفتند و رستم از این کار آنان بدگمان بود. تصمیم گرفتند فرستادهای نزد کاووس بفرستند.
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد. سیاوش گفت: به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را میشناسد را بهعنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفتهاید پس بدهید و به توران بازگردید. من هم نامهای نزد کاووس میفرستم و صلح را از او میخواهم. پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب بهناچار خواستههای ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت.
سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت: کاووس تند است. بهتر است من نزد او روم و با او صحبت کنم.
رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت. کاووس گفت: گیرم سیاوش جوان و خام است تو که دنیادیدهای چرا گول افراسیاب را خوردی اکنون فرستادهای نزد سیاوش میفرستم و او را به جنگ امر میکنم و میخواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم. رستم گفت ای شاه سخن مرا بپذیر افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی میجوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست. بعدازآن تو و سیاوش در ایران بمانید و من از زابل با اندکی سپاه به توران میروم و روز را بر او سیاه میکنم. از فرزندت مخواه که پیمانشکنی کند. کاووس عصبانی شد و گفت:تو این افکار را در سر او پر کردی. من طوس را نزد او میفرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمیخواهم. رستم غمگین شد و گفت: اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده است. این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت.فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد.سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بیدرنگ آنها را خواهد کشت و اگر اینطور به آنها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمیپسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آنها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رو نهادم و حالا شاه از من میخواهد که پیمانشکنی کنم حال که چنین است به گوشهای میروم و انزوا میجویم. سپس به زنگه شاوران گفت: نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا باز کند تا از کشورش عبور کنم و به گوشهای بروم.
سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرزوبوم را تا آمدن طوس به تو میسپارم. زنگه با صد گروگان به شهر توران رفت. طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و او همهچیز را برای افراسیاب تعریف کرد. افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد. پیران گفت: سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده. کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاجوتخت به سیاوش میرسد و در اصل هردو کشور از آن تو میشود. افراسیاب نامهای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و نزد من باش. من تو را چون پسرم گرامی میدارم و تو جانشین من میشوی و هر وقت خواستی با پدرت آشتیجویی من همه وسایلت را مهیا میکنم. وقتی نامه به سیاوش رسید از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن بیندازد.
به فرجام هرچند نیکی کنی
سیاوش نامهای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد. از سودابه و ماجرای او و رفتن به آتش و آمدن به جنگ افراسیاب و صلح کردنش همه را موبهمو بیان کرد و گفت: حالا که شاه مرا نمیخواهد و از دیدن من سیرشده است من مجبورم که به کام اژدها روم. سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و خود بهسوی توران رفت زمانی که طوس آمد و از ماجرا باخبر شد سپاه را برداشت و نزد کاووس رفت و ماجرا را بازگفت. کاووس بسیار خشمگین شد ولی مجبور شد فعلاً از جنگ صرفنظر کند.
از آنسو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد. پیران که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت. سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد چون به یاد بزم زابلستان درزمانی که پیش رستم بود افتاد. به پیران گفت: از استقبال و گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید ازاینجا میروم و اگر هم راضی باشید میمانم. پیران گفت اصلاً فکر رفتن را مکن.
افراسیاب پیاده به استقبالش رفت. وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در برگرفتند.افراسیاب گفت: من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست پس رو به پیران کرد و گفت: کاووس پیر و بیخرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است.جشنی به پا کردند.
شبانگاه افراسیاب به شید گفت: وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش روید و او را شاد کنید.
شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شادباشیم. صبح روز بعد از خواب برخاستند. شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم. سیاوش گفت: من با تو برابری نمیکنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی. افراسیاب گفت: تو هماورد شایستهای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بد کسی را انتخاب کرد.
پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ را تعیین نمود.
سیاوش گفت: از اینها کدامشان میتوانند گور بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند. اگر اجازه دهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب میکنم. افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد. صدای طبلها بلند شد. شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد. سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که ازنظرها پنهان شد. بار دیگر گویی به او دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد. افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تاکنون چنان کسی را ندیدهاند. شاه بر تخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود. شاه به افرادشان گفت: این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کمکم بازی بهتندی کشید. سیاوش ناراحت شد و گفت: این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.
افراسیاب گفت: کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد. سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست. افراسیاب گفت: من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است. این کمان را کسی جز رستم نمیتواند استفاده کند. پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد. شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت: همه مطیع او باشید.
روزی شاه به سیاوش گفت: بیا تا به شکار رویم. آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند.سیاوش در دشت گورخری دید. از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد. آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش میکردند. افراسیاب ازآنپس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمیگذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد میکرد. بدینسان یک سال گذشت.
روزی پیران به سیاوش پیشنهاد داد که ازدواج کند و گفت: در پردهسرای شاه سه ماهروی است و سه ماهروی هم در شبستان گرسیوز است و در شبستان من هم چهار ماهروست که کوچکند و بزرگترینشان جریره است. هرکسی را که پسندیدی به تو میدهم. سیاوش تشکر کرد و جریره را پذیرفت. پیران به نزد همسرش گلشهر رفت و گفت جریره را آماده کن که باید با سیاوش ازدواج کند.سیاوش وقتی جریره را دید پسندید و بسیار شاد شد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی