کد خبر : 202977 تاریخ انتشار : جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۵:۰۵

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش سوم) هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند. تیغ‌ها ریزریز شد پس با عمود باهم جنگیدند. عمودها هم شکست و زره‌های هردو پهلوان پاره شد. تنهایشان پر از عرق و لب‌هایشان خشک بود.همانا حیوانات بچه‌های خود را می‌شناسند …

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیستم: رستم و سهراب (بخش سوم)

هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند. تیغ‌ها ریزریز شد پس با عمود باهم جنگیدند. عمودها هم شکست و زره‌های هردو پهلوان پاره شد. تنهایشان پر از عرق و لب‌هایشان خشک بود.همانا حیوانات بچه‌های خود را می‌شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی‌گذارد.

رستم با خود گفت: تاکنون نهنگی چون او ندیدم. جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به‌سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می‌شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی‌فایده بود.

سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی‌آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت: چرا جنگ با من را رها کردی؟ سهراب گفت: تو ابتدا به توران حمله بردی.

رستم گفت شب شده است فردا باهم کشتی می‌گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را می‌رسم.رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت: اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آن‌ها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آن‌ها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرامی‌رسد و کسی جاودان نیست.

خورشید که سر زد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت. سهراب به هومان گفت: هرچه بیشتر به او نگاه می‌کنم فکر می‌کنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم.هومان گفت: من بارها با رستم جنگیده‌ام او رستم نیست.

سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و باروی شاد به رستم گفت: دیشب چطور گذشت؟ بیا بنشین باهم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم. من دلم به تو کشیده می‌شود. من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته‌اند پس تو نامت را پنهان مکن.

رستم گفت: دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی¬خورم پس به کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی باهم در نبرد بودند که بالاخره سهراب کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این است که کسیکه شخصی را به زمین می‌زند بار اول سرش را نمی‌برد بلکه بار دوم که او را زمین زد این کار را می‌کند.سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم جوانمرد بود. هومان از نبرد آن‌ها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت. هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد. نباید به دشمن فرصت دهی.

سهراب گفت دیر نشده است حالا می‌بینی با او چه می‌کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به‌طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سال‌های گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش می‌شد و ازخداخواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرارگرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته‌ام را به من بازگردان.

دوباره به‌سوی میدان جنگ رفت و باهم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید.

سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت: مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هر جا که باشد انتقام خون مرا از تو می‌گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می‌رسد.

وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت: از رستم چه نشان‌داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند. وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت: بند جوشن مرا بازکن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین. رستم اشک می‌ریخت ولی سهراب به او گفت: جای گریه نیست حالا که من می‌میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آن‌ها به خاطر من به جنگ آمدند.

سپاه ایران نگران رستم بود. رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد. سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند. زواره از او سؤال کرد: چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی. هومان پاسخ داد: من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند. رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند. رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت: چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می‌ماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز گفت: نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند. گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت: البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد. یادت هست او می‌گفت: کاووس کیست؟ و با من به زشتی یادکرد؟

آیا یادت رفته که سهراب می‌گفت: ایرانیان را می‌کشم و سر کاووس را به دار می‌زنم اگر او زنده بماند نمی‌توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت و گفت:تو باید خودت نزد او بروی. در همین زمان خبر رسید که سهراب مرد و دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد.

رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک‌برسر می‌ریخت و گفت: چه‌کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می‌کند؟

کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که: نباید دل به دنیا ببندیم عاقبت همه ما مرگ است.من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان نیست. حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد.

رستم گفت: او مرده است. تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش. شاه گفت: اگرچه آن‌ها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول می‌کنم.

شاه به‌سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت. وقتی به زابل رسیدند بزرگان بر سر خاک می‌ریختند.زال که تابوت را دید پیاده شد. رستم با جامه دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است. زال اشک می‌ریخت و رستم می‌گفت: تو رفتی و من خوار و زار ماندم. وقتی رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و یال و موی سهراب را می‌دیدند از خود بیخود شده و اشک می‌فشاندند. چندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می‌سوخت.

جهان را بسی هست زین سان به یاد

بسی داغ بر جان هرکس نهاد

پس خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را شنیدند جامه بر تن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه‌کنان می‌گفت:

چرا آن نشانی که مادرت داد

ندادی برو برنکردیش یاد

نشان داده بود از پدر مادرت

ز بهر چه نامد همی باورت

کنون مادرت ماند بی تو اسیر

پر از رنج و تیمار و درد و زحیر

چرا نامدم با تو اندر سفر

که گشتی بگردان گیتی سحر

مرا رستم از دور بشناختی

ترا با من ای پور بنواختی

پس سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می‌زد و رویش را به سم‌هایش می‌مالید.دستور داد درودیوار را سیاه کنند و روز و شب‌کارش ناله و مویه بود و بالاخره یک سال پس از مرگ سهراب در غم او بود.

دل اندر سرای سپنجی مبند

سپنجی نباشد بسی سودمند

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

5/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 947 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php