کد خبر : 200842 تاریخ انتشار : یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۸

شاهنامه خوانی: داستان سیزدهم: پادشاهی نوذر (بخش دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سیزدهم: پادشاهی نوذر (بخش دوم) قارن نگران شبستان و زنان و فرزندان شد ولی شاه گفت که طوس و گستهم را فرستاده است اما سواران ایرانی با نگرانی نزد قارن رفتند و گفتند: ما باید به پارس برویم زیرا آن‌ها زنان و کودکان ما را اسیر می‌کنند …

شاهنامه خوانی: داستان سیزدهم: پادشاهی نوذر (بخش دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سیزدهم: پادشاهی نوذر (بخش دوم)

قارن نگران شبستان و زنان و فرزندان شد ولی شاه گفت که طوس و گستهم را فرستاده است اما سواران ایرانی با نگرانی نزد قارن رفتند و گفتند: ما باید به پارس برویم زیرا آن‌ها زنان و کودکان ما را اسیر می‌کنند پس شیدوس و کشواد و قارن مشورت کردند و سپاهی آماده کردند و ناامید به دژ سپید رسیدند و در آنجا بارمان و سپاهیانش را دیدن قارن که از مرگ برادر خشمگین بود بر آن‌ها تاخت و او را کشت و سپاهیانش را پراکنده کرد و خود با سپاهش به‌سوی پارس رفت. وقتی نوذر شنید که قارن رفته است از پس او به راه افتاد تا شاید جان به‌سلامت ببرد اما افراسیاب فهمید و او را گرفتار کرد و به دنبال قارن می‌گشت که فهمید او رفته و بارمان را هم کشته است.

افراسیاب آشفته شد و به ویسه گفت: در مرگ پسرت پایدار باش و به‌جای پسرت با سپاهیان به دنبالش بروید. ویسه به راه افتاد و درراه پسر غرق در خونش را دید و غمگین شد.

وقتی قارن از پارس به هامون رسید دید که از دست راست تورانیان می‌تازند فهمید که بر سر شاه چه بلایی آمده است.

ویسه به او گفت: ما تاج‌وتخت ایران را به چنگ آوردیم از قنوج تا مرز کابل و ازآنجا تا بست و زابل همه در چنگ ماست و تو جایی نداری بروی.

قارن گفت: اگر شاه نوذر اسیر شماست همیشه این‌گونه نخواهد بود و این بلایی است که سر شما هم خواهد آمد.

جنگی درگرفت و بسیاری از جنگاوران کشته شدند و ویسه مستأصل شده بود تا اینکه در جنگ تن‌به‌تن با قارن شکست خورد و فرار کرد و گریان از درد پسر خود را به افراسیاب رسانید. از آن‌سو سپاهیانی برای تسخیر زابل و سیستان به سرکردگی شماساس و خزروان به هیرمند رسیدند. زال که به خاطر مرگ پدر به مازندران رفته بود در زابل حضور نداشت.

مهراب که از آمدن لشکر افراسیاب باخبر شد کسی را نزد شماساس فرستاد که ما از نژاد ضحاک هستیم و از این پادشاهی خوش‌دل نیستیم و روی دیدن زال را نداریم و با این حیله از حمله آنان جلوگیری کرد و فوراً پیکی به‌جانب زال فرستاد و ماجرا را بازگفت و خواست تا او سریع خود را به زابل برساند.

زال با لشکری جنگجو به زابل آمد و شبانه تیرهایی در جمع سپاهیان انداخت. صبحگاه وقتی تیرها را دیدند فهمیدند این تیر زال است.

پس جنگ درگرفت و خزروان و زال درگیر شدند و زال با گرز بر سرش کوبید طوری که جهان پیش چشمش سیاه شد و شماساس را به کمک طلبید ولی او نبود. از گلباد کمک خواست اما او هم از ترس فرار کرد اما زال تیری به‌سوی او زد و او نقش زمین شد و مجروح گردید. وقتی شماساس سرافکندگی دو پهلوان سپاهش را دید هراسان شد و به‌سوی افراسیاب فرار کرد اما درراه با قارن روبرو شد و مجبور به جنگ با او شد و همه لشکریان را از دست داد و گریزان با چند مرد دیگر فرار کرد.

به افراسیاب خبر رسید که بسیاری از یلان لشکرش را ازدست‌داده است با خود گفت: چرا نوذر زنده باشد و یاران من به خواری کشته شوند پس کت‌بسته با شمشیر سر نوذر را زد و سپس به فکر کشتن بستگان شاه افتاد. اما اغریرث گفت: این سرهای بی‌گناه را از تن جدا مکن. آن‌ها را به من بسپار تا در غاری زندانی کنم. افراسیاب با کراهت قبول کرد.

افراسیاب به سمت ری و ایران آمد و بر تخت تکیه کرد.

وقتی خبر مرگ نوذر شاه به طوس و گستهم رسید مویه‌کنان به زابلستان رفتند و از زال کمک طلبیدند. زال به آن‌ها قول مساعدت داد و سپاهیان را به‌مرور آماده جنگ کرد. از آن‌سو ایرانیانی که در زندان اغریرث اسیر بودند از او خواستند که آن‌ها را آزاد کند و گفتند تو می‌دانی که زال و مهراب در زابل و کابل خود را مهیای جنگ می‌کنند.

برزین و قارن و خراد و کشواد همه سپاه را آماده می‌کنند تا به خونخواهی نوذر آیند اگر افراسیاب بفهمد از کینه آن‌ها مارا می‌کشد پس تو مارا آزاد کن. اغریرث گفت:اگر شمارا آزاد کنم برادرم از من خشمگین می‌شود صبر کنید تا زال به ساری بیاید و من شمارا به او سپارم. پس آن‌ها نامه به زال نوشته و شرح ماجرا را گفتند که اگر او تا ساری بیاید اغریرث آن‌ها را آزاد می‌کند و آمل را به آنان می‌سپارد و به ری می‌رود.

زال پس از خواندن نامه پرسید: چه کسی حاضر است به ساری برود و آن‌ها را بیاورد؟ کشواد پذیرفت و وقتی به ساری رسید اغریرث رفته بود و اسرا را جاگذاشته بود.

وقتی اغریرث به ری آمد افراسیاب خشمگین شد که آیا نگفتم آن‌ها را بکش؟ اغریرث گفت: باید از شرم آب شد. از خدا بترس و بد مکن. جهان ارزش این را ندارد که به خاطرش حتی موری را آزار دهی. افراسیاب از سخنان برادر برآشفت و او را با شمشیر به دونیم کرد. وقتی زال خبر مرگ اغریرث را شنید گفت: افراسیاب با این کار تاج‌وتختش را ویران کرد.

بدین‌سان زال همچنان در تدارک سپاه بود و بالاخره سپاه را به‌سوی پارس روانه کرد. وقتی افراسیاب شنید که زال با سپاهی مجهز می‌آید لشکر به‌سوی ری فرستاد و دو سپاه رودرروی یکدیگر قرار گرفتند.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

4/5 - (4 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 636 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php