کد خبر : 122053 تاریخ انتشار : شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۶ - ۸:۱۰

شعرهای عاشقانه و زیبای حافظ

شعرهای عاشقانه و زیبای حافظ الا ای آهوی وحشی کجایی مرا با توست چندین آشنایی دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم • • شبی مجنون به لیلی گفت: کای محبوب …

شعرهای عاشقانه و زیبای حافظ

شعرهای عاشقانه و زیبای حافظ

الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم

شبی مجنون به لیلی گفت: کای محبوب بی همتا

ترا عاشق شود پیدا، ولی مجنون نخواهد شد

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را

در محفلی که خورشید اندر شمار ذره ست

خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد

گفتم: غم تودارم

چیزی نگفت وبگذشت

حافظ خوشابه حالت

یارم گذشت و یارت

گفتا غمت سرآید

روز وصل دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

گر چه یاران فارغند از یاد من

از من ایشان را هزاران یاد باد

جهان پیر است و بی بنیاد

ازین فرهاد کش فریاد

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید

کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

رفتم به در میکده با طنازی

دنبال ولنگاری و دختر بازی

ناگاه مرا گرفت با غمازی

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که من

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود

از خدا می طلبم تا به سرم باز آید

دیدی ای حافظ که کنعان دلم بیمار شد

عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد؟

گفته بودی یوسف گمگشته بازاید ولی

یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد

من از بازوی خود دارم بسی شکر

که زور مردم آزاری ندارم

ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد

یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

حافظ در فال هایش هنوز اصرار دارد که خبر خوشی در راه است

تو کجای دنیای منی که هنوز در راهی

شعر

سال وفال ومال وحال واصل ونسل وتخت وبخت

بادت اندر شهریاری برقرار وبردوام

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس

در بند ان نباش که نشنید یا شنید

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان دیگ دایم میزنم جوش

چو پیراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببردست

برو دوشش بر و دوشش بر و دوش

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

صلاح ما همان است کان تو راست صلاح

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

اگر آنکه میرفت خاطره اش را میبرد

فرهاد سنگ نمی سفت

مجنون اشفته نمی خفت

حافظ شعر نمیگفت

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب بازدید 436 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php