کد خبر : 20423 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۷:۰۴

چرخ زنان

داستانی از ریموند کارور می‌پرسم «جیم چطوره؟» – می‌گوید پسرش، جیم کوچولو را بهار پارسال در رودخانه از دست داد. «جیم خودش را مقصر می‌داند.» جیم سیرز چند ماه پیش که به خانه‌ام آمد تا دیوارها را برای ساختن قفسه‌ی کتاب اندازه بگیرد، شبیه مردی نبود که تنها فرزندش را …

داستانی از ریموند کارور


می‌پرسم «جیم چطوره؟» – می‌گوید پسرش، جیم کوچولو را بهار پارسال در رودخانه از دست داد. «جیم خودش را مقصر می‌داند.»

چرخ زنان

جیم سیرز چند ماه پیش که به خانه‌ام آمد تا دیوارها را برای ساختن قفسه‌ی کتاب اندازه بگیرد، شبیه مردی نبود که تنها فرزندش را در مَد رودخانه‌ی اِلوا از دست داده است. موهایش پرپشت بود، اعتماد به‌نفس  داشت، بند انگشت‌هایش را می‌شکست و وقتی که درباره‌ی ردیف قفسه‌ها و پایه‌ها حرف می‌زدیم، و رنگ چوب‌های بلوط را با هم مقایسه می‌کردیم سرشار از انرژی بود. ولی این‌جا، این شهر، شهر کوچکی است، دنیایی کوچک. شش ماه بعد، پس از آنکه قفسه‌های کتاب را ساخت، تحویلم داد و نصب‌ش کرد، پدر جیم، آقای هاوارد سیرز که «به جای پسرش کار می‌کند»، می‌آید تا خانه‌مان را نقاشی کند. او -وقتی بیشتر از آنچه در تعارفات شهرهای کوچک مرسوم است، می‌پرسم «جیم چطوره؟» – می‌گوید پسرش، جیم کوچولو را بهار پارسال در رودخانه از دست داد. «جیم خودش را مقصر می‌داند.» آقای سیرز اضافه می‌کند «اصلاً نمی‌تونه فراموشش کنه» و در حالی که صورت حساب را از توی کلاه‌ش که مارک «شروین ویلیامز» دارد در می‌آورد، اضافه می‌کند «شایدم یکمی عقل‌ش را از دست داده باشه.» وقتی هلیکوپتر با انبرک‌هایش جسد پسر جیم را گرفته بود و از توی رودخانه بیرون می‌کشید، جیم هم مجبور بوده آنجا بایستد و نگاه کند. آقای سیرز می گوید: «می‌تونین اینجوری تصور کنین که مث یه انبرک بزرگ آشپزخونه ازش استفاده کردن. که به یه کابل وصل بوده باشه. ولی خدا هم همیشه شیرین‌ترها رو می‌بره. مگه نه؟ اونم نیات اسرارآمیز خودش رو داره.» می‌خواهم نظر او را بدانم. «شما در این مورد چه فکری می‌کنین؟» می‌گوید: «نمی‌خوام فکر کنم. ما نمی‌تونیم در مورد راه و روش خدا چون و چرا کنیم. در حد ما نیست که بدونیم. من فقط می‌دونم که خدا اونو، اون کوچولو رو برده پیش خودش.» باز هم حرف می‌زند و به من می‌گوید همسر جیم بزرگه او را به سیزده کشور اروپایی برده به امید اینکه کمک‌ش کند تا فراموش کند. ولی فایده‌ای نداشته. نتوانسته فراموش کند. هاوارد می‌گوید: «ماموریت به انجام نرسید.» جیم به بیماری پارکینسن مبتلا شده است. بعد از آن نوبت چیست؟ الان از اروپا برگشته، ولی هنوز خودش را مقصر می‌داند که جیم کوچولو را آن روز صبح فرستاده بود تا ببیند فلاسک لیموناد تو ماشین بوده است یا نه. آن‌ها آن‌روز اصلا لیموناد لازم نداشتند! خدایا، خدایا، این چه فکری بود که به سرش زده بود، جیم‌بزرگه تا حالا صدبار –نه هزار بار- به خودش، و به هر کسی که هربار سر صحبت‌ش می‌نشیند این را می‌گوید. قبل از هر چیز چه می‌شد آن روز لیموناد درست نمی‌کرد! چه فکری به سرش زده بود؟ غیر از آن، چه می‌شد اگر شب قبل از آن نمی‌رفتند فروشگاه سیف‌وی خرید کنند، و آن صندوقچه لیموهای زردرنگ کنار صندوق‌های پرتقال، سیب، انگور و موز چیده نشده بود. اصلا جیم بزرگه می‌خواست کمی پرتقال و سیب بخرد، نه لیمو که لیموناد درست کند، بی‌خیال لیمو، از لیمو بدش می‌آمد –لااقل الان بدش می‌آید- ولی جیم کوچولو، او لیموناد دوست داشت، همیشه دوست داشت. او لیموناد می‌خواست.

هاوارد سیرز می‌گوید مشکل این است که هر وقت جیم بزرگه سرش را از روی دستگاهِ تراش یا چاقوی کنده‌کاری‌اش، برمی‌دارد پسرش را می‌بیند که از میان آب‌ها پایین رودخانه بیرون کشیده می‌شود و بالا می‌آید –یا می‌شود گفت، چرخ‌زنان بالا می‌آید

جیم بزرگه شاید بگوید: «بیاین یه جور دیگه به قضیه نگاه کنیم. اون لیموها از یه جایی می‌آن دیگه، مگه نه؟ شاید مثلا امپریال‌ولی یا یه جای دیگه حول و حوش ساکرامنتو، اون‌جا لیمو می‌کارن، درسته؟» آن‌ها می‌کارند و آبیاری می‌کنند و مراقبت می‌کنند و بعد کارگران مزرعه تو کیسه‌ها می‌ریزند و وزن‌شان می‌کنند و بعد توی جعبه‌ها می‌چینند و با قطار و یا کامیون می‌فرستند به این شهرِ به امانِ خدا رها شده تا آدم جز اینکه بچه‌اش را از دست بدهد کار دیگری از دست‌ش برنیاید! آن جعبه‌ها را بچه‌هایی که چندان هم از خود جیم کوچولو بزرگ‌تر نیستند از کامیون‌ها تخلیه می‌کنند. بعد، این بچه‌ها همه آن میوه‌های زرد رنگی را که بوی لیمو می‌دهند از توی جعبه‌های‌شان در می‌آورند و بیرون می‌ریزند، و بچه‌های دیگری که هنوز هم زنده هستند توی شهر پرسه می‌زنند، سالم و سرحالند، و تا دل‌تان بخواهد بزرگ شده اند. آن‌ها را می‌شویند و ضدعفونی می‌کنند. بعد آن‌ها را می‌برند به فروشگاه و توی آن صندوقچه‌ها زیر تابلوی چشم‌گیری که روی آن نوشته شده «تازگی‌ها لیموناد تازه خورده‌اید؟» می‌چینند. آن‌جور که جیم بزرگه با خودش حلاجی کرده تمام این‌ها از منشا اولیه‌اش ناشی می‌شود، از همان اولین لیمویی که توی زمین کاشته شد. اگر اصلا لیمویی روی زمین وجود نداشت، و اگر اصلا فروشگاه سیف‌وی وجود نداشت، خب، جیم هم هنوز پسرش را داشت، درست است؟ و صد البته، هاوارد سیرز هنوز نوه‌اش را داشت. می‌بینید، خیلی از آدم‌ها در این تراژدی سهیم بوده‌اند. کشاورزان و لیموچین‌ها، راننده‌های کامیون، فروشگاه‌های بزرگ سیف‌وی و… جیم‌بزرگه هم، البته، آمادگی داشت تا خودش را در این مسئولیت سهیم بداند. از همه بیشتر او مقصر بود ولی او همچنان داشت به سقوط‌ش ادامه می‌داد. هاوارد سیرز این را به من گفت. با این حال او باید یک جورهایی خودش را پیدا کند و به زندگی ادامه دهد. درست است، دل همه شکسته. چه می‌شود کرد.

همین چند وقت پیش‌ها همسر جیم‌بزرگه وادارش کرد در یک کلاس کنده‌کاری پیکره‌های کوچک چوبی توی همین شهر شرکت کند. حالا او سعی می کند پیکره‌های خرس، جغد، عقاب، مرغ دریایی و از این جور چیزها بتراشد، ولی به عقیده‌ی آقای سیرز نمی‌تواند به اندازه کافی برای هر حیوانی وقت بگذارد تا تمام‌ش کند. هاوارد سیرز می‌گوید مشکل این است که هر وقت جیم بزرگه سرش را از روی دستگاهِ تراش یا چاقوی کنده‌کاری‌اش، برمی‌دارد پسرش را می‌بیند که از میان آب‌ها پایین رودخانه بیرون کشیده می‌شود و بالا می‌آید –یا می‌شود گفت، چرخ‌زنان بالا می‌آید- شروع می‌کند به چرخیدن و چرخیدن دایره‌وار تا به آن بالا برسد، خیلی بالاتر از درخت‌های صنوبر، انبرک‌ها از پشت چنگ‌ش زده‌اند، بعد هلیکوپتر با صدای غر  و تق تق پره‌‌هایش به طرف بالای رودخانه می‌چرخد و تاب می‌خورد. حالا جیم کوچولو از روی سر جست‌وجوکنندگان که در کنار رودخانه صف کشیده‌اند رد می‌شود. دست‌هایش از دو طرف بدنش آویزان است و قطرات آب از او می‌چکد. او بار دیگر از روی سر آن‌ها، حالا نزدیک‌تر، رد می‌شود، بعد یک دقیقه پس از آن برمی‌گردد و خیلی به آرامی روی زمین قرار می‌گیرد، درست جلوی پای پدرش. مردی که حالا با دیدن همه آن‌چیزها –پسر مرده‌اش که در چنگ آن گیره‌های فلزی از توی آب بیرون کشیده می‌شود و دایره‌وار می‌چرخد و می‌چرخد و بر فراز ردیف درختان پرواز می‌کند- حالا دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهد جز آنکه فقط بمیرد. ولی مرگ نصیب شیرین‌ترین آدم‌ها می‌شود. او شیرینی را به یاد می‌آورد، زمانی که زندگی شیرین بود، و شیرینی که در آن زندگی نصیب‌ش شده بود.

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 408 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php